شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

کیستی ای مهربان ترین؟


کیستی که من

اینگونه به اعتماد

نام خود را

با تو می گویم...

کلید قلبم را

در دستانت می گذارم

نان شادی ام را با تو قسمت می کنم

به کنارت می نشینم

و سربر شانه‌ی تو

اینچنین آرام

به خواب می روم؟

 

کیستی که من

اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم؟!!

 

کیستی که من

جز او

نمی بینم و نمی یابم ؟!!

دریای پشت کدام پنجره ای؟

که اینگونه شایدهایم را گرفته ای

زندگی را دوباره جاری نموده ای

پر شور

زیبا

و

روان

دنیای با تو بودن در اوج همیشه هایم

جان می گیرد

و هر لحظه تعبیری می گردد از

فردایی بی پایان

در تبلور طلوع ماهتاب

باعبور ازتاریکی های سپری شده...

 

کیستی

ای مهربان ترین؟

گهواره تکرار را ترک گفتم


گهواره تکرار را ترک گفتم
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار.
نخستین سفرم باز آمدن بود از چشم‌اندازهای امید‌فرسای ماسه و خار،
بی آن‌که با نخستین قدم‌های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم
باز آمدن بود.

من و تو یکی دهانیم...


من و تو یکی دهانیم

که با همه آوازش

به زیبا سرودی خواناست.

 

من و تو یکی دیدگانیم

که دنیا را هردم

در منظر خویش

تازه تر می سازد.

نفرتی

از هر آنچه بازمان دارد

از هر آنچه محصورمان کند

از هر آنچه وادارد ِ مان

که به دنبال بگردیم، ـ

 

دستی

که خطی گستاخ به باطل می کشد.

 

من و تو یکی شوریم

 از هر شعله ای برتر

که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق روئینه تنیم

 

و پرستویی که در سر پناه ما آشیان کرده است

با آمد شدنی تابناک

خانه را

از خدایی گم شده

لبریز می کند

چه بی‌تابانه میخواهمت...


چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمون تلخ زنده به گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم

بر پشت سمندی

گوئی

نوزین

و فاصله تجربه‌ای بیهوده است.

بوی پیراهنت اینجا و اکنون.

 

کوه‌ها در فاصله سردند.

دست در کوچه و بستر

حضور مأنوس دست تو را می‌جوید

و به راه اندیشیدن

یأس را

رج می‌زند.

بی نجوای انگشتانت

فقط.

و جهان از هر سلامی خالی است.

میان خورشید های همیشه زیبائی تو...

میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر
خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که
فردا
روز دیگری ست.