می بینی
ترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟
و وحشت گم کردن دستی گرم
چگونه تا مغز استخوانم نفوذ کرده است ؟
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندان هایم از ترس یا سرما
– چه فرق می کند اصلاً ؟ –
واژه هایم را تکه تکه می کنند
و ناچارم
بریده بریده
د و س ت ت د ا ش ت ه ب ا ش م.
…
"لیلا کردبچه"
پشت دستان تو پرندگان بسیار مرده اند
با بهترین آوازهایشان
برای تو
...
گوشواره های تو
مروارید های سیاه ملیله دوزی شده اند
پیشکش ِ بی رویا زندگی کردگان ِ ساکن دوزخ
به رویایی ترین گوش ها.
تو را پلک بر هم زدنی کافیست
تا تمام آفتاب گردان ها
تا مسافران خسته ی در خواب بر برکه
چون برگ های سرخ با باد
دور و دورتر شوند
...
خیال می کنم
پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این
در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته
در را عوض میکنم
انگار کسی در
میزند
در را باز می
کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم :
بانو خوش
آمدی
ولی تو نیستی
پشت در
تنهاییست
در را می
بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم
نیستی
اینقدر باز
میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم
خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام
خواهد ایستاد
ولی تو
نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر
فقط همین خواهد بود
من و در و
لولای شکسته
و حسرت دیدار
تو
فقط همین
و من چه تابانم با دیدار تو
بعد از قرن ها که در میان اعصار و زنان
گم شده بودی ...
نخستین دیدار ما، در روزگاران گذشته بود
ما در آن روزگاران، ساده بودیم
و دامنکشان عزت،
و بر دروازه قاره های دشمنی
گذرنامه سفر گدایی نمی کردیم
هان اینک ما دوباره یکدیگر را دیدار می کنیم
بیرون زمان و مکان.
در تو خیره می شوم،
چشمانت چون مرکب چینی سیاه است
الفبایم را در آن ها فرو می برم،
و برای تو این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم
و شب فریاد می زند: "به او بگو".