شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

نامه های احمد شاملو به آیدا - 3

آیدای خوب من!

روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست،  و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند ..... از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده ی نازکی می لرزاند در رویایی مداوم سیر می کنم. می دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می خواهم فریاد بکشم:

_ آیدای من! شتاب کن که در پس این "اُلمپ" سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!

معنی "با تو بودن" برای من "به سلطنت رسیدن" است.

چه قدر در کنار تو مغرورم!

امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم

آیداى خوب نازنینم!

مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.

زندگى مجال نمى دهد: غم نان!

با وجود این، خودت بهتر مى دانى:

نفسى که مى کشم تو هستى؛

خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.

امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.

و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.

(٢٣ شهریور ٤٣)

این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند

پرپرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ی ماهتاب

پارو می کشند

خوشا رها کردن و رفتن

خوابی دیگر

به مردابی دیگر

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریایی دیگر

خوشا پر کشیدن

خوشا رهایی

خوشا اگر نه رها زیستن

مردن به رهایی!

آه!

این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند.

نامه های احمد شاملو به آیدا - 2

آیدا؛
بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم:

که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها،

آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...!

بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛

و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ...
سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند !
شعر، زندگی من است.

حرف های تو مایه های اصلی این زندگی است ...

و مایه های اصلی این زندگی می باید باشد
"مثل خون در رگ‌های من... "

مرا تو بی سببی نیستی

‌مرا

تو

بی سببی

نیستی.

به راستی

صلتِ کدام قصیده ای

ای غزل؟

ستاره باران ِ‌کدام سلامی

به آفتاب

از دریچه ی تاریک؟

کلام از نگاه تو شکل می بندد

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

پس ِ پشت ِ‌مردمکان ات

فریاد کدام زندانی ست

که آزادی را

به لبان برآماسیده

گل سرخی پرتاب می کند؟

ورنه

این ستاره بازی

حاشا

چیزی بدهکار آفتاب نیست.

نگاه از صدای تو ایمن می شود

چه مومنانه نام مرا آواز می‌کنی!

و دل ات

کبوتر ِ آشتی ست،

در خون تپیده

به بام ِ ‌تلخ.

با این همه

چه بالا

چه بلند

پرواز می‌کنی!