و فراموش می کنم بارها دوستت داشته ام
کنار پنجره می ایستم
به تماشای کودکانی که عادت دارند
هرصبح، زنی سراغ «کوچه ی خوشبخت» را از آنان بگیرد
و با لبخندهای کوچکشان بگویند:
«تماشای آسمان
چشمان هیچ کس را آبی نخواهد کرد!»
"لیلا کردبچه"
دردش را
به کدام پنجره بگوید
که دهانش
پیش هر غریبه ای باز نشود..!؟
"لیلا کردبچه"
می بینی
ترسِ نبودنت چه به روزم آورده است؟
و وحشت گم کردن دستی گرم
چگونه تا مغز استخوانم نفوذ کرده است ؟
دیگر چگونه بگویم چقدر دلتنگ توأم؟
وقتی دندان هایم از ترس یا سرما
– چه فرق می کند اصلاً ؟ –
واژه هایم را تکه تکه می کنند
و ناچارم
بریده بریده
د و س ت ت د ا ش ت ه ب ا ش م.
…
"لیلا کردبچه"
لب های من چقدر قشنگ دوستت دارم را
با چهار هجای کشیده ادا می کردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه می دادند.
چه می دانند
گونه هایم چگونه عطر بوسه های تو را
در توحش گل های سرخ پنهان می کردند
و موهایم میان انگشتان تو
چگونه باد ها را به مسیر های تازه می بردند.
تو اما می دانی
بهتر از همه می دانی
موهای من چقدر مشکی تر و بلند تر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و "یادش بخیر"
سهم کوچکم از شبانه هایت می شود.
"لیلا کردبچه"
پردهها را کنار پنجره
قابها را به دیوار آویختم
بعد
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به 365 روزِ دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم...