شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

باران بی سوال


چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل
خوب است...
مثل همین باران بی‌سوال
که هی می‌بارد ....
که هی اتفاقا آرام و شمرده
شمرده
می‌بارد....

من شاعرم هنوز ، می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم ، چقدر باید ببوسمت

من شاعرم هنوز

یک ذره برگرد پشت سرت را نگاه کن

وقتی که تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ ساده‌اش این است
که من شاعرم هنوز!




می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم

می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم: 
ـ تو ندیدیش...؟!

و چیزی، صدایی...
صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم!
نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت ‌و گو...؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام!

 



چقدر باید ببوسمت

چقدر باید ببوسمت

تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟
تا هق هق این همه... تمام؟!


هر کجای جهان که باشی


و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده٬ مرا کشته

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای

هم از این روست که هر شب

تا سپیده دم بیدارم

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم!

برای من دوست داشتن آخرین دلیلِ دانایی‌ست


برای من

دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی‌ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.

 

خودش آمده بود که بمیرد

زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافی‌ست
قدرِ ترانه‌ای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.

عصر پانزدهمین روز
از تیرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی‌پَر و بالِ از آبْ‌مانده‌ای
که انگار می‌دانست
میان این همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریده‌اند

 

آسوده باش، حالم خوب است


دلم می‌خواست بهتر از اینی که هست سخن می‌گفتم
وقتی که دور از همگان
بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست

آسوده باش، حالم خوب است
فقط در حیرتم
که از چه هوای رفتن به جائی دور
هی دل بی‌قرارم را پیِ آن پرنده می‌خواند!
به خدا من کاری نکرده‌ام
فقط لای نامه‌هائی به ری‌را
گلبرگ تازه‌ئی کنار می‌بوسمت جا نهاده و
بسیار گریسته‌ام