هر که را از دور می بینم
گلویم خشک می شود
می ترسم نکند این بار
اشتباه نگرفته باشم
بانو!
من به دنبال تو می آیم
تو هم از من بگریز
بگذار دیرتر بمیرم…
آن دم
که دریا و
آسمان
گم شود
پرواز، خواهم
آموخت
پیش از آن که
چشمانِ تو
دوباره باز
شود.
میگویم
صبح که آمدی
با شاخهای گل سرخ
وانمود میکنم
هیچ دل تنگ
نبودهام
صبح که بیدار
میشوم
میگویم
شب، با
چمدانی بزرگ میآید
و دیگر نمیرود.
کوچی ها سقفی بر سر ندارند.
پرستوها مرزها را نمی شناسند .
اما کولی ها
و کوچی ها و پرستوها در سفر همراه دارند.
همراهان. بیشماران.
قاصدک ها
تنها سفر می کنند.
من پای سفر
ندارم. دلی هم ندارم تا قوی دارمش .
من باز هم به
سفر می روم...
یادت می آید؟
می گفتی
خانهُ باد در گودی دستهای رنگ پریده و پشت رگهای آبی بازوان من است .
می دانی؟
دیگر فرقی هم
نمی کند.
دستهایم
یادگار بی خانمانی منند اما هنوز توان آن را دارند که اشکی را از گونه ای پاک کنند.
حالا هم
دوباره وقت رفتن است جان دلم ...
سلام مرا به خدایت
که نگهدار توست برسان.