رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها، ما
دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت، ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان میریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونههایی که تکان میخورد.
جذبههایی که به هم میخورد.
و اینک "شاخه نزدیک" از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت
و من شاخه نزدیک
از آب گذشتم از سایه به در رفتم
رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو شاخه نزدیک
بام را برافکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب، درها
را بشکن، وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه
اندوه مرا
بچین که رسیده است
دیری است، که
خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی بسته است
مرا بدان سو
بر، به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه
ناب هایم بردی، نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم
فرسوده راهم، چادری کو میان شعله و باد،
دور از همهمه خوابستان؟
و مبادا ترس
آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم
فرو ریزد که بلند آسمانه زیبای من است
صدا بزن، تا
هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند
ترا دیدم، از
تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم در من گرفت
و بیندیش، که
سودایی مرگم. کنار تو ، زنبق سیرابم
دوست من ،
هستی ترس انگیز است
به صخره من
ریز، مرا در خود بسای که پوشیده از خزه نامم
بروی، که تری
تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و
ستاره فرو نشست، بمان تا شنوده آسمان ها شویم
بدر آ، بی
خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو
نزدیک آی تا
من سراسر "من" شوم.
زندگی بال و
پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد
اندازه عشق.
زندگی چیزی
نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه
دستی است که می چیند.
زندگی نوبر
انجیر سیاه ، که در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بعد
درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه
شب پره در تاریکی است.
زندگی حس
غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت
قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن
یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن
موشک به فضا،
لمس تنهایی
"ماه"، فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.
زندگی شستن
یک بشقاب است.
زندگی یافتن
سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی
"مجذور" آینه است.
زندگی گل به
"توان" ابدیت،
زندگی
"ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی
"هندسه" ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم
، باشم،
آسمان مال من
است.
پنجره، فکر ،
هوا ، عشق ، زمین مال من است.
چه اهمیت
دارد
گاه اگر می
رویند
قارچهای
غربت؟
من ندیدم
بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می
بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی
هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی،
شست و شو داده مرا در سیلان بودن.
مثل بال حشره
وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان
، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر
از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده
در مرز کسالت هستم.
مثل یک
ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی
خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی
خوشنودم
و به بوییدن
یک بوته بابونه.
من به یک
آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم
اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم
اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر
بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم
هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم
ریواس کجا می روید،
سار کی می
آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب
بیابان چیست ،
مرگ در ساقه
خواهش
و تمشک لذت ،
زیر دندان هم آغوشی.