من صدای نفس
باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت
را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ،
سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از
هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله
از سقف بهار.
و صدای صاف ،
باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ،
پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن
ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن
خودداری روح.
من صدای قدم
خواهش را می شنوم
و صدای ، پای
قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه
کبوترها،
تپش قلب شب
آدینه،
جریان گل
میخک در فکر،
شیهه پاک
حقیقت از دور.
من صدای وزش
ماده را می شنوم
و صدای ، کفش
ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران
را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی
غمناک بلوغ،
روی آواز
انارستان ها.
و صدای
متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره
شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی
شدن کاسه غربت از باد.
من به آغاز
زمین نزدیکم.
نبض گل ها را
می گیرم.
آشنا هستم با
، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در
جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم
سال است.
روح من گاهی
از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار
است:
قطره های
باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی
، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
...
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی
پشت تبریزیها
غفلت پاکی بود، که صدایم میزد
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزند؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجهزاری سر راه
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
"من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایهها میدانند، که چه تابستانی است
سایههایی بیلک،
گوشهیی روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا میخواند
من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!
من
با تو می نویسم و می خوانم
من
با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست