نگاهی اجمالی بر داستان "مارُتای بانی" اثر خلیل جبران:
"مارُتای بانی" ماجرای زندگانی و مرگ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـیرحمی مردمان و غفلت خود به ورطه فساد میافتد و بیمار میشود و میمیرد. پدر و مادر او، زمانی کـه وی کـودکی بیش نیست میمیرند و همسایهای عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده میگیرد. او ناچار است هر روز در پی گـاوهای شـیرده به صحرا برود و غروب آنها را به ده بازگرداند و تکه نانی بخورد و بـر بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمیورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه، مغموم، آشفته و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده سالگی میرسد و دختر زیبایی از آب درمیآید. وجودش مانند آیـنهای اسـت که زیبایی دشت را بازمیتاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمهای نشسته است میآید و بـا حـرفهای فریبنده او را میفریبد و به همراه خود میبرد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.
مارتا مدتی در قصر مرد میگذراند
درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست. سپس مـرد او را از خـانهاش
بیرون میکند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابانها میشود. زمانی که
نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت
بـازمیگردد پسـرکی ژندهپوش مـیبیند کـه گـلهای پلاسیده میفروشد. نویسنده از
کس و کار او مـیپرسد و کـاشف به عمل میآید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش در
خرابهای در بستر بیماری افـتاده اسـت. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان
نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها میرود
زن بیمار گمان میبرد که راوی داستان برای کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما
مرد میگوید
:
«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـامهای حیوانی در لباس انسان پایـمال شـدهای. گامهای او، بیرحمانه ترا لگدکوب کرده اما رایحه ترا که با نالههای بیوهزنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهیدستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامیرود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـدهای نه گام پایمالکننده.»
مارتا در میان گریه و هقوهقهای بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو میکند. او احساس مـیکند اجـلش فرارسیده و معشوقهاش مرگ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری گـرم و نرم رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا میخواهد و میمیرد. صبح فردا پیکر او را در تابوتی چوبین میبرند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان اجازه ندادهاند بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها دو نفر پیکر بیجان او را تشییع میکنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبتهای روزگار، او را دلسوزی آموخته است
در اول فوریه 1912، پس از یک دوره کار طاقت فرسا، جبران به ماری نوشت:
به نظر می رسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام!
تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است
و خارج کردن آن تیر دردآور...
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است،
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت: تو اشتباه میکنی!
زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در
جنگم
از خود عبور
می کنم
تو آن سوی من
ایستاده ای
و لبخند می
زنی
و لبخند تو
آن قدر بها دارد
که به خاطرش
از آتش بگذرم
من طلا خواهم
شد
می دانم .
"جبران خلیل جبران"