شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

زناشویی از نگاه خلیل جبران


آنگاه میترا (١) گفت:

استاد نظر شما درباره زناشویی چیست؟

پاسخ داد و گفت:

شما با هم متولدشده‌اید و تا ابد با هم خواهید ماند اما چون بالهای سفید مرگ بر زندگانی‌تان سایه افکند باز با هم خواهید بود .

آری در سکون یاد خدا نیز با هم خواهید بود اما بگذارید فاصله‌ای در پیوستگی‌تان باشد تا نسیم آسمانی در میان شما به رقص درآید.

به یکدیگر عشق بورزید اما عشق را به بند نکشید.

هر یک از شما جام همسرش را پر سازد اما هرگز از یک جام منوشید.

هر یک از شما نان خود را با همسرش تقسیم کند اما از یک قرص نان نخورید.

هر یک از شما دل خود را به همسرش دهد اما مبادا چنین بخششی برای اسارت باشد.

مانند ستون های معبد در کنار هم بایستید اما زیاد به هم نزدیک نشوید چون بلوط و سرو در سایه هم نمی‌رویند...

 

نخستین نگاه... ، تیری در قلب!

نخستین نگاه...

نخستین نگاه؛

لحظه ای است که در میان خواب و بیداری زندگی جدایی می اندازد.
نخستین نگاه دوست شبیه روحی است که در حال پرواز باشد و آسمان و زمین از آن سر میزند.
نخستین نگاه شریک زندگی نشانگر سخن خدا است که فرمود : بشنو.


نخستین بوسه؛

نخستین جرعه ای است از جام فرشتگان و چشمه عشق.
واژه ای است که از دهان بیرون می آید و قلب را به عرش مبدل و عشق را به شکل شاهزاده ای درمی آورد و از اخلاص تاج می‌سازد .نوازش لطیفی است حاکی از انگشتان نسیم بر دهان شکوفه ها...

تیری در قلب!

به نظر میرسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام. تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است و خارج کردن آن تیر دردآور...


مناجات


اینک تو کجا هستی ای یار من!

آیا به مانند نسیم شب زنده داری می‌کنی؟

آیا ناله و فریاد دریاها را می‌شنوی و آیا به ضعف و خواری من می‌نگری و از شکیبایی‌ام آگاهی؟؟

کجا هستی ای زندگی من!

اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت.

در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.

کجا هستی ای عشق من ؟؟

آه !!!

چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم!

 

مروارید


صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس می‌کنم،
دردی سنگین که سخت مرا می‌رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمی‌کنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه‌ات در درونش احساس می‌کند

مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.