مانده تا
بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است
درخت.
زیر برف است
تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر
چشم حشرات
و طلوع سر
غوک از افق درک حیات.
مانده تا
سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که
نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز
پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه
ام.
مانده تا مرغ
سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید
بکنم
من که در لخت
ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه
ام؟
بهتر آن است
که برخیزیم
رنگ را
بردارم
روی تنهایی
خود نقشه مرغی بکشم.
اهل آبادی در
خواب.
روی این
مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه
چراغش روشن،
من چراغم
خاموش ،
ماه تابیده
به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می
خوانند.
مرغ حق هم
گاهی.
کوه نزدیک من
است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان
پیداست.
سنگ ها پیدا
نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از
دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن
است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی
نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد
فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد
فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از
جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد
، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد
کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد
فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد
تنها هستم.
ماه بالای سر
تنهایی است.