شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

گنج


شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است

غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می‌ نزد من آورد و بر آن بوسه زدم

آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

 

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم

لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

 

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.

 

به نسیمی


به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

غزل زیبای بیقرار، از ف.نظری


بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست   

آه !بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب 

دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

 

مارتای بانی اثر خلیل جبران

  مارتای بانی اثر خلیل جبران


نگاهی اجمالی بر داستان "مارُتای بانی" اثر خلیل جبران:

 

"مارُتای بانی" ماجرای زندگانی‌ و مرگ‌ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـی‌رحمی مردمان و غفلت خود به ورطه‌ فساد‌ می‌افتد و بیمار می‌شود و می‌میرد. پدر و مادر‌ او‌، زمانی کـه‌ وی کـودکی‌ بیش نیست می‌میرند و همسایه‌ای‌ عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده می‌گیرد. او ناچار است هر روز در پی‌ گـاوهای‌ شـیرده به صحرا برود و غروب آنها‌ را‌ به‌ ده‌ بازگرداند‌ و تکه نانی بخورد‌ و بـر‌ بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمی‌ورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه‌، مغموم‌، آشفته‌ و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده‌ سالگی‌ می‌رسد‌ و دختر‌ زیبایی‌ از‌ آب درمی‌آید. وجودش مانند آیـنه‌ای اسـت که زیبایی دشت را بازمی‌تاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمه‌ای نشسته است می‌آید و بـا حـرف‌های فریبنده‌ او را می‌فریبد و به همراه خود می‌برد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.

مارتا مدتی در قصر مرد می‌گذراند درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست‌. سپس‌ مـرد او را از خـانه‌اش بیرون می‌کند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابان‌ها می‌شود. زمانی که نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت‌ بـازمی‌گردد‌ پسـرکی ژنده‌پوش مـی‌بیند کـه گـل‌های پلاسیده می‌فروشد. نویسنده از کس و کار او مـی‌پرسد و کـاشف به عمل می‌آید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش‌ در‌ خرابه‌ای در بستر بیماری افـتاده‌ اسـت‌. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها می‌رود زن بیمار‌ گمان‌ می‌برد که راوی داستان‌ برای‌ کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما مرد می‌گوید

:

«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـام‌های حیوانی در لباس انسان پایـمال شـده‌ای. گام‌های او، بی‌رحمانه ترا لگدکوب کرده اما‌ رایحه‌ ترا که با ناله‌های بیوه‌زنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهی‌دستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامی‌رود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـده‌ای نه گام پایمال‌کننده‌.»

 

مارتا‌ در میان‌ گریه و هق‌وهق‌های بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو می‌کند. او احساس مـی‌کند اجـلش فرارسیده و معشوقه‌اش مرگ‌ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری‌ گـرم‌ و نرم‌ رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا می‌خواهد و می‌میرد. صبح فردا پیکر او را در ‌‌تابوتی‌ چوبین می‌برند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان‌ اجازه‌ نداده‌اند‌ بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها‌ دو نفر پیکر بی‌جان او را تشییع می‌کنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبت‌های‌ روزگار، او را دلسوزی‌ آموخته‌ است

در غیاب تو

من

تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب به راهم نبرده است

من دست برداشته و
پا بریده توام
تو ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش

هی دختر خواب های بی رخصت
بی تاب هرچه برهنگی
خوشه خزانی انگور
در این جهان
تنها یکی واژه کافی بود
تا آدمی از تماشای تو تمام

تو از دعای کدام حوای گندم پرست
به این پرده از عطر ملائک رسیده ای ؟
که رسولان هزاره زن
پا به رویای تو شاعر شدند ؟

هی دختر برف های هرچه بسیار تشنگی
در این دقیقه مکشوف
مسیر ماه
پر از مویه های مکرر من است

هنوز هم بر این باورم
که پسین یکی از روزهای دی
من تو را از تخیل خداوند ربوده ام
حالا هرچه پیش تر می آیم
باز تو دورتر
بر قوس مزارگاه ماه ایستاده ای


من در غیاب تو
با سنگ سخن گفته ام
من در غیاب تو
با صبح، با ستاره، با سلیمان سخن گفته ام
من در غیاب تو
زخم های بی شمار شب ایوب را شسته ام
من در غیاب تو
کلمات سربریده بسیاری را شفا داده ام
هنوز هم در غیاب تو
نماز ملائک قضا می شود
کبوتر از آرایش آسمان می ترسد
پروانه از روشنایی گل سرخ هراسان است

بگو کجا رفته ای
که بعد از تو
دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور
سخن نگفت.


"سید علی صالحی"