قدم که میزنی
شعر از سر و کول شهر بالا میرود
شهر را چه به شعر؟
قالیچهها را هم بیخیال
خطوط دستهای مرا قدم بزن...
باور کن هیچ کجای دنیا
بوسه
برای اتفاق
افتادن نیست
همان طور که
تو
برای رفتن
نبودی
به خدا راست
می گویم
وقتی دست
هایت مال من نیست
خط عمر کف
دستم
روز به روز
کوتاه تر می شود
تو را که می بینم
هر چه از بر کرده بودم ، از برم می رود
تو را که می بینم
همه ی واژه ها نا گفته می مانند
تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم!
همه ی اینها تقصیر حرارت حضور توست
سنگینی حرم حضور تو را
پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم
تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم
چیزی برای گفتن ندارم