دلم
گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
"فروغ فرخزاد"
یه روزی دست زمونه
ما رو کاشت با مهربونی
پیش هم مثل دو دونه
ما تو باغ مأوا گرفتیم
بارون اومد پا گرفتیم
دوتایی تو خاک باغچه
ریشه کردیم جا گرفتیم
غافل از رنگ گلامون
غم فردای دلامون
توی خاک زیر یه بارون
توی باغ روی زمین
گل اون شد گل سرخ
گل من زرد و غمین
گل اون گلهای شادی
گل من گلهای درد
اون تو گلخونه ی گرمِ
من اسیر باد سرد.
سلام می گویم پنجره ها را
سلام می گویم کوچه ها را
کوچه به کوچه تو را در ترانه هایم می خوانم
کسی نمی آید پنجره را به رویم بگشاید
کسی که پنجره را رو به کوچه بگشاید
انگار کوچه های شهر غمگینند!!
و من دوباره تو را عاشقانه می خوانم
تو در کدام پنجره نشسته ای که من نمی بینم!؟
تو با کدام پنجره رفیقی که من نمی دانم
سلام می گویم ...
تمام پنجر های شهر را سلام می گویم ...
"ابراهیم شکیبایی لنگرودی"
به که پیغام دهم؟
به شباهنگ، که شب مانده به راه؟
یا به انبوه کلاغان سیاه؟
به که پیغام دهم؟
به پرستو که سفر می کند از سردی فصل؟
یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟
به که پیغام دهم؟
دست من، دست تو را میطلبد.
چشم من، رد تو را میجوید.
لب من، نام تو را میخواند.
پای من، راه تو را می پوید.
به که پیغام دهم؟
بی تو از خویش، تنفر دارم.
دل من باز، تو را میخواهد.
به که پیغام دهم؟
به که پیغام دهم؟
""
قطره ای بودم
چو رفتم در صدف گوهر شدم
هیچ گل چون
من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم
چون نسیم صبح را، پرپر شدم
خشکسالی دیده
ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم
چون در آهنگ باران، تر شدم
شب
سرشاری بود.
رود از پای
صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب
اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها،
ما
دورها گم،
سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت،
ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه
انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان
میریخت به سنگ.
از شرابی
دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب،
روی رفتارت.
تو شگرف، تو
رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز
حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در
سر راه نسیم.
پونههایی که
تکان میخورد.
جذبههایی که
به هم میخورد.
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند.
نیلوفر وا می شد.
کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.