گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
سنگها
بیرون این خانه ،
این سنگهایی که به پایم می گیرند و
رفتن را درد آورتر می کنند،
همان هایی اند
که سرت به آن ها خواهد خورد
...
گم شده ای
راس ساعت دو صفر و دو صفر دقیقه
که پیدا شوی شاید...
نگرانی ام از نیمه شب است و سرما
و تابلوهایی که نکند با باد چرخیده
باشند!
پیاده رو ها را به کفش هایت مبتلا
نکن
بگذار پا نخورده بماند این برف
و به راه های بهتری فکر کن
مثلا
همین جا توی آغوش من هم*
می شود گم شوی
راس هر ساعتی که دلت خواست
که پیدا شوی شاید.
خنده های تو تنها چیزی ست
که خدا
با دست هایش خلق کرد!
زمین و کهکشان و کوه ها
دایناسورها و دریاها
و تمام مردم
خود به خود پیدا شدند!
به این در و
آن در می زنم
یکی از این
درها
رو به آغوش
تو باز شود شاید
و سرانگشتانم
تنت را
نت به نت
بنوازند باید
هیزم بر آتش
ِ نابودی ام نینداز
من آب از سرم
گذشته است!
به قطاری که
تو را می برد
گفتم برگردد؟
گفتم نرود؟
گفتم...؟
چیزی نگفتم
به قطاری که
تو را می برد،
گلایه ای نیست
خودت سوار
شدی!
حالا هم شب
از نیمه گذشته است
تا ایستگاه
بعدی چند سال راه است
برف بر
بیابان یکدست است
و هم کوپه
هایت
چیزی از تو
نمی فهمند!
خستگی
همیشه به کوه
کندن نیست
خستگی گاهی
همین حسی ست
که بعد از
هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده
است
وقتی سوار
شده است.