خلسه ی عمیقی ست نبودنت. هر تلاشی برای بیداری می کنم به
نتیجه نمی رسد! بوسه هایم را پاکت به پاکت پست می کنم، نامه هایم برگشت می خورند!
تو از هیچ کجای ذهنم مدام متولد می شوی و می میری و من درد بدنیا آمدن و مردنت را
هر روز در کسری از ثانیه تجربه می کنم! درد هایم از شمار انگشت های دستت فراتر می
روند و به انگشت انگشتری ات که می رسند، می گریند. کمی نگاهم کن، موهایم سیاه تَر
از موهای دختران مشرق است. عطر تنم به عطر های فرانسوی طعنه می زند و پوست تنم...
فراموش کن...! این همه کلمه نوشتم که بگویم: نامه هایی که خواننده ندارند یعنی ...
نامه هایی که تو را ندارند!
برهنه و بی حس تملک، راه گم کرده ام به سمت خیال تو... خسته
نمی شوی از صدا زدنم؟ مگر نمی دانی این آغوش نه زمستان می شناسد نه پاییز! فقط
تابستانی سوزان است! زیر سایه ی نفس های تو. آرام بگیر قلب من. این تپیدن ها دردی
از دلتنگی دوا نمی کند. بعضی آدم ها تابستان را دوست ندارند. تابستان که می شود می
روند ییلاق تن های خنک! تو همیشه تابستانی! صبر کن... شاید روزی مردی از غرب دور،
-که یخ زده است از خنکای پاییز- دلش را به گرمای آغوش تو ببندد...!