سه شعر از خانم روشنک آرامش:
1)
تو را می شود جور عجیبی دوست داشت
آنقدر که در حافظه ی هیچ انسانی نگنجد
تو را می شود
آنقدر عمیق دوست داشت
که سنگی برای پیمودنش
هزار سال راه طی کند!
2)
زیبایی می تواند بی رحم باشد
درست شبیه چال ظریف گونه ی چپ تو
وقتی عمیق می خندی!
3)
دلتنگم شو
به دیدنم بیا...
معلوم نیست این روز های عاشقی
تا کجا به تقویم وفادارند!
که ضربان قلبم
بر پوست تنت نقش ببندد
تا آیندگان
از سنگواره ی سینه ی تو بدانند که
زنی تو را
بی وقفه عاشق بوده است!
"روشنک آرامش"
که واقعیتت را از دست دادهام
آیا هنوز وقت آن نرسیده که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم
میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند،
بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد، رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است!
آنقدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی به جا نمانده است
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو.