شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

آرزو می کردم...

آرزو می کردم

تو را

در روزگاری دیگر می دیدم

در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند

پریان دریایی

شاعران

کودکان

و یا دیوانگان

آرزو می کردم

که تو از آن من بودی

در روزگاری که بر گل ستم نبود

بر شعر

بر نی

و بر لطافت زنان

اما افسوس

دیر رسیده ایم

ما گل عشق را می کاویم

در روزگاری

که عشق را نمی شناسد!

چه می شد اگر خدا ...


چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را

چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد،

آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت،

چه می شد اگر او، حتی به شوخی

مرا و تو را عوض می کرد

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر

نامه های احمد شاملو به آیدا - 6

آیدا، نازنین ترین چیز من،

از ماده و روح!

چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم...

...

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!»

...

آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم.

آیدا در آینه چه گونه خلق شد

شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را کشف کنم...

نامه های احمد شاملو به آیدا - 5

 آیدا، امید و شیشه ی عمرم!
با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.
آیدا جانم!

بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.
از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند... یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "آیدا" خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!
تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.
آیدای من!

اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم...
لبان بی لبخند تو، آیدا! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
...
از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم... وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.
لبخند بزن!
همیشه لبخند بزن!
با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم.