ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما … بگذار باشد. اینها هم تمام میشود. بالاخره «فردا» مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم …
بالاخره خواهد آمد، آن شب هایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرف های ما این شده است که تو به من بگویی: «امروز خسته هستی» یا «چه عجب که امروز شادی!» و من به تو بگویم که: «دیگر کی میتوانم ببینمت؟» و یا من بگویم: «دیوانه ی زنجیری حالا چند دقیقه ی دیگر هم بنشین!».
و همین! ، همین و همین!
تمام آن حرف ها شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه میکشد تبدیل به همین حرف ها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت میاندازد. وحشت از اینکه رفته رفته تو از این دیدارها و حرف ها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمیکند تا پر و بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب -یا بهتر بگویم سحر- از تصور چنین فاجعه ئی به خود لرزیدم. کارم را کنار گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من!
این پرنده، در این قفس تنگ نمیخواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است…
بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی چه گونه در تاریک ترین شب ها آفتابی ترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هردم و هرلحظه بتوانم آن را بشنوم.
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی.
به من بنویس که میدانی این سکوت و ابتذال زائیده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست.
که خانه ی ما نیست. که شایسته ی ما نیست.
به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و
تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم
در من
شک لانه کرده بود
دستهای تو
چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت -که گهواره رویاهایم بود -
و لبخند آن زمان به لب هایم برگشت
با تنت برایم لالا گفتی
چشمهای تو با من بود
و من چشمهایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بود
بدی تاریکیست
شب ها جنایتکارند
ای دل آویز من، ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
□
صدایت می زنم
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...