شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

زنی عاشق در میان دوات

می خواهم با مورچگان دوستی کنم

تا بیاموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بیایم
و رازهایم را به تو بیاموزم
بی هیچ هراسی...
من از سلاله ی عربی هستم
متجدد و نو آیین
ماهران را از برنشستن بر طوفان
هراسی نیست
ماهران را از تندر گفتارها
باکی نیست
و از صاعقه های بهتان ها...
می خواهم با نبضت دوستی کنم
و ایقاع درونی ام را با تو بر ملا سازم...
می خواهم با باد دوستی کنم
تا مرا مشتاقانه با خود ببرد...
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پیش از شهوت
بیاموزم محبت را
و بخشیدن را
و نه آموخته کردن را...

می خواهم با مورچگان دوستی کنم
تا بیاموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بیایم
و رازهایم را به تو بیاموزم
بی هیچ هراسی...
من از سلاله ی عربی هستم
متجدد و نو آیین
ماهران را از برنشستن بر طوفان
هراسی نیست
ماهران را از تندر گفتارها
باکی نیست
و از صاعقه های بهتان ها...
می خواهم با نبضت دوستی کنم
و ایقاع درونی ام را با تو بر ملا سازم...
می خواهم با باد دوستی کنم
تا مرا مشتاقانه با خود ببرد...
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پیش از شهوت
بیاموزم محبت را
و بخشیدن را
و نه آموخته کردن را...
پس آیا خرسند خواهی بود
که با هم در مدرسه فروتنی
دروس خصوصی بیاموزیم
بعد از آنی که
در صف شفقت رسوب کردیم...
با موفقیت از پژوهشگاه بد خوبی
فارغ التحصیل شدیم؟
آیا اندوه در دل من
به آرزویش نرسیده است؟
او تا به کی خم شده و
در ژرفاهایم با خاموشی مفرط من  رگیر است؟
تا به کی بازجویی میکند از حنجره ام
که با دشنه نخوت بریده شده است
در آرامش آن شب های اشتیاق پنهان
به سوی تو؟
تا به کی عشق ما
چونان نوشته ی کبود بر فراز دریا باشد؟
این سرنوشت من است:
در خوابم راه خواهم رفت
از قاره ها خواهم گذشت
تا چگونه مردن را بیاموزم.

جغد دهشت

بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی

به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی

آیا این همان چیزی است

که انسان با عشق ما را بدان فرا می‌خوانَد؟

چگونه از پرواز شب آزادی

و اسرار آویخته در بال‌هایم

 شانه خالی کنم

در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است

تا به صورت مومیایی درآیم؟

آیا این همان چیزی است که

زنان عاشق

مدعی وفاداری به آن هستند؟

آن گاه که در گذشتم

جانانم

آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند

شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم.

جهان پیشینم را انکار می‌کنم


 

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو

شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم