شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند

در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.

پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.

مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.

نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.

ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.

شیرین‌ترین واژه

بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ

من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من ...دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش

من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است

خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم

بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید...
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!


دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (3)

  بانوی‌ من‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ !

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر !

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ ،

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌

و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌ !

نه‌ در عصر دیسکو ،

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌ !

عصری‌ که‌ در آن‌

گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند !

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،

عاشقان‌ ،

شاعران‌ ،

کودکان‌

و دیوانگان‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود !

ولی‌ افسوس‌ !

ما دیر رسیدیم‌ !

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌ ،

در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (2)


 

بانوی‌ من‌ !

رسوایی‌ِ قشنگ‌ !

با تو خوش‌بو می‌شوم‌ !

تو آن‌ شعر باشکوهی‌ که‌ آرزو می‌کنم‌

امضای‌ من‌ پای‌ تو باشد !

تو معجزه‌ی‌ زرّین‌ُ لاجوردی‌ کلامی !

مگر می‌توانم‌ در میدان‌ شعر فریاد نزنم‌ :

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌...

مگر می‌توانم‌ خورشید را در صندوقچه‌ای‌ پنهان‌ کنم‌ ؟

مگر می‌توانم‌ با تو در پارکی‌ قدم‌ بزنم‌

بی‌ آن‌ که‌ ماهواره‌ها بفهمند

تو دلدار منی‌ ؟

 

نمی‌توانم‌ شاپرکی‌ که‌ در خونم‌ شناور است‌ را

سانسور کنم‌ !

نمی‌توانَم‌ یاسمن‌ها را

از آویختن‌ به‌ شانه‌هایم‌ باز دارم‌ !

نمی‌توانم‌ غزل‌ را در پیراهنم‌ پنهان‌ کنم‌

چرا که‌ منفجر خواهم‌ شد !

 

بانو جان‌ !

شعر آبروی‌ مرا برده‌ است‌ و واژگان‌ رسوایمان‌ ساخته‌اند !

من‌ آن‌ مردم‌ که‌ جز قبای‌ عشق‌ نمی‌پوشد

و تو آن‌ زن‌

که‌ جز قبای‌ لطافت‌ !

پس‌ کجا برویم‌ ؟ عشق من‌ !

مدال‌ دلداد‌گی‌ را چگونه‌ به‌ سینه‌ بیاویزیم‌

و چگونه‌ روز والنتین‌ را جشن‌ بگیریم‌

به‌ عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ ؟

چشمانت کارناوال آتش بازیست


 

چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!