شب از هفت و
نیم غروب و
آدمی از یک
پرسش ساده آغاز میشود.
روز از پنج و
نیم صبح و
زندگی از یک
پرسش دشوار!
صبحاَت بخیر
شبزندهدارِ سیگار و دغدغه،
لطفا اگر
مشکلات جهان را
به جای درستی
از دانایی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بیمِ
فراموشی است
که جهان را
به خوابِ آسانترین اسامیِ خویش میخواند.
چرا به یاد نمیآورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.
هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.
گفتی مراقب انار و آینه باش.
گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.
زبانِ زمستان و مراثی میلهها.
عاشقشدن در دیماه، مردن به وقت شهریور.
چرا به یاد نمیآورم؟ همیشهی بودن، با هم بودن نیست.
گفتی از سایهروشن گریههات،
دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.
یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمیآورم.
همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.
چرا به یاد نمیآورم؟
مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترساندهاند.
مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترساندهاند.
گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.
من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.
انگار هزار کبوتربچهی منتظر
در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا مینگریست.
اگر بشود که باز
باد بیاید و
بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد،
به خدا از
تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بیکلیدِ
زندانِ گریه را خواهم گشود
حواسِ همهی
کلمات را
از دستورِ بیدلیل
اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم
حکومتِ دیرسال دریا را
به تشنهترین
مرغانِ بیاردیبهشت خواهم بخشید
من عاشقترین
امیرِ اقلیمِ آب و آینهام.
اگر بشود باد
بیاید و باز
بوی خیسِ
گیسوی ترا
به یادم
بیاورد
به خدا به
جای غمگینترین مادرانِ بیخواب و خسته
خواهم گریست
مسافران بیمزارِ
زمین را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پیراهنِ شبِ
نپوشیده را
به خبرچینِ
مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید
و رو به
گرسنگانِ بیرویا
نامهای روشن
از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنهترین
مرغان بیاردیبهشت
خوابِ آب
دیده و دعای دریا شنیدهاند.
این پایان مویههای مادران ماست
به خدا او در
باد خواهد آمد ...!
گاه یادِ همان چند ستارهی دور که میافتم
دور از چشمِ تاریکی
میآیم نزدیکِ شما
کمی دلم آرام بگیرد
خیالم آسوده شود
جای بعضی زخمها را فراموش کنم
اما هنوز نگفته: ها!
باد میآید.
با این حال تو خودت قضاوت کن
من هنوز هم
بدترین آدمها را دوست میدارم.
حالم خوب است
هنوز خواب میبینم
ابری میآید
و مرا تا
سرآغازِ روییدن ... بدرقه میکند.
تابستان که
بیاید
نمیدانم
چندساله میشوم
اما صدای
غریبی
مرتب میگویَدَم:
- پس تو کی
خواهی مُرد!؟
ریرا ...!
به کوری چشمِ
کلاغ
عقابها هرگز
نمیمیرند!
مهم نیست
تو که آن
بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز
غروب
برایش دو شعر
تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد
بر آب و گفت:
گیسوانم را
مثلِ افسانه بباف!