تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
برای چیدن گل سرخ، نه ارّه بیاور، نه تبر!
سرانگشتِ سادهی همان ستاره بیآسمانم ... بس،
تا هر بهار به بدرقهی فروردین،
هزار پاییز پریشان را گریه کنم.
- هم از اینروست که خویشتن را دوست میدارم.
برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه،
اشارهی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس.
تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم.
- هم از این روست که ترا دوست میدارم.
برای مُردهی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمین،
تنها کابوس بیبوسهْرفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگیر.
من پنجهی پندار بر دیدگان دریا کشیدهآم
پس شکوفهکن ای ناروَن، ای چراغ، ای واژه!
اینجا پروانه و پری به رویای مزمور ماه،
دریچهای برای دل من آوردهاند.
- هم از این روست که جهان را دوست میدارم.
خیابان
جور
دیگری است
درها
پنجره
ها
درخت
ها
دیوارها
و
حتی قمری تنبل شهری
همه
می دانند
من
سالهاست چشم به راه کسی
سرم
به کار کلمات خودم گرم است
تو
را به اسم آب،
تو
را به روح روشن دریا،
به
دیدنم بیا،
مقابلم
بنشین
بگذار
آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من بگذرد
من
به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من
از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه
برایم بیاور بی انصاف
چه
تند میزند این نبض بیقرار
باید
برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه
بیاورم
...
چقدر سادهایم ریرا!
نه
تو، خودم را میگویم
من
هنوز فکر میکنم سیب به خاطرِ من است
که
از خوابِ درخت میافتد.
در
آینه مینگرم
و
از چاهی دور
صدای
گریهی گُلی میآید
که
نامش را نمیدانم!
ریرا
...!
گفتی
برایت
از
آن پرندهی کوچکی
که
تمامِ بهار ... بیجُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد
عزیزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو
درست است
که بعضی وقتها
هنوز
دستم به دامن
ماه و
سرشاخههای
روشن ستاره میرسد،
یا گاهی خیال
میکنم
اهل همین
هوای بوسه و لبخند آینهام،
اما یادم نمیرود
چطور از
شکستن آن همه بغض بیسوال
به نمنم
همین گریههای گلوگیر رسیدهام.
من خوب میدانم
که چه وقت
میتوان از
سرشاخههای روشنِ ستاره بالا رفت
به باغهای
همآغوش آینه رسید
و از طعم
عجیب میوهی توبا ... ترانه چید،
شاید به همین
دلیل است که ماه
بیجهت به
خواب هر کسی از این کوچه نمیآید.
میگویند هر
کسی که رویا نبیند
باد میآید و
یک طوری
اسمش را خط
میزند
خوابهایش را
خط میزند
بعد هم به او
نمیگوید که اهلِ هوای بوسه را
کجا باید
جُست.
میگویند
ستارهای که گاه
بالای بامِ
خانهی ما میآید
روحِ غمگینِ
همان قاصدکیست
که شبی از
ترسِ باد
پشت به جنوب
و رو به جایی دور
گذاشت و رفت
و دیگر
به خواب هیچ
بوتهای باز نیامد!
حالا هر شبِ
خدا
هر کجای این
منزلِ بیماه وُ
این کوچهی
بیستاره که باشم،
باز تا به
یاد میآورم
که باد با
خوابِ ماه و اسم ستاره چه کرد،
هی رو به
همین چراغِ شکسته گریه میکنم
ترانه میخوانم
خواب میبینم
دروغ میگویم.
دروغ میگویم
که هوایِ آنجا
جورِ دیگری
خوش بود،
یا شبِ آنجا
که عجیب علاقه
عجیبِ شوق و
عجیبِ تماشا!
چه علاقهای،
چه شوقی، کدام تماشا!؟
هی کتک خوردهی
خوابدیده، دریانویس گنگ!
اصلا به تو
چه که خوابِ ماه کدام و
اسم ستاره
چیست؟
تو کی دستت
به ماه و ستاره میرسید
که حالا به
خاطرِ این همه چراغ شکسته، خوابت نمیآید!
پس چه دارد
دریا که هنوز ...؟
حالا برو دمی
در برابرِ باد بایست
گوش کن ببین
کی باران خواهد آمد.