ریرا،
آبها همه از تو زندهاند
آدمیان همه از تو زندهاند
علف همه از تو سبز
آسمان همه از تو آبیِ عجیب!
پس کی خواهی آمد!؟
من خستهام...
وقتی که تو نیستی
من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را
گریه می کنم
فنجانی قهوه در سایه های پسین،
عاشق شدن در دی ماه
مردن به وقتِ شهریور
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لای لای مادرانه تو را می طلبند.
...
آه که چقدر سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم
اول انسانم
بعد هم اندکی
شاعر ...!
رسمی معمولیست
آوردهاند که
شِبْلی
خود را به
بهایی فروخت،
و من در پیِ
میزانِ آن بهاء
خود را به
تبسمِ یک فرشته فروختم
تو که میفهمی
ریرا
ما عشق را
درنمییابیم
همچون گُل...
که عطرِ خویش را.
ریرا ...
همین دیشب
یک ستاره داشت
گولم میزد
خودت که میدانی
من سادهام.
پرسیدم چهکارم
داری؟
گفت بیا
خوابِ سیمرغ ببینیم.
ریرا ... من
نرفتم
میگویند
کوهِ قاف جن دارد!
عیبی ندارد
ریرا
یک روز
گریبانِ خود را خواهم گرفت
و به او
خواهم گفت:
در خوابِ هیچ
کبوتری
اینهمه
آسمان، گلگون نبوده است!
و من زیر
همین آسمان بودم
و من فکر میکردم
خوابِ آینه
میبینم،
اما وقتی که
صبح شد
سایهی درختی
از دور پیدا بود!
"سید علی صالحی"
میدانم
حالا سالهاست
که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا همه میدانند
که همهی ما یکطوری غریب
یک طوری ساده
و دور
وابستهی
دیرسالِ بوسه و لبخند و علاقهایم.
آن روز
همان روز که
آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب
عصر جمعه را میدید.
ما از اولِ
کتاب و کبوتر
تا ترانهی
دلنشین پریا
ریرا و دریا
را دوست میداشتیم.
دیگر سراغت
را از نارنجِ رها شده در پیالهی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت
را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر سراغت
را از گلدانِ شکسته بر ایوانِ آذرماه نخواهم گرفت
دیگر نه
خوابِ گریه تا سحر،
نه ترسِ
گمشدن از نشانیِ ماه،
دیگر نه بنبستِ
باد و
نه بلندای
دیوارِ بیسوال ...!
من، همین منِ
ساده ... باور کن
برای یکبار
برخاستن
هزارهزار
بار فروافتادهام.
دیگر میدانم
نشانیها همه
درست!
کوچه همان
کوچهی قدیمی و
کاشی همان
کاشیِ شبْ شکستهی هفتم،
خانه همان
خانه و باد که بیراه و بستر که تهی!
ها ریرا، میدانم
حالا میدانم
همهی ما
جوری غریب
ادامهی دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریهایم.
گریه در
گریه، خنده به شوق،
نوش! نوش ...
لاجرعهی لیالی!
در جمع من و
این بُغضِ بیقرار،
جای تو خالی!