می
خواستم چشم های تو را ببوسم
تو
نبودی، باران بود
رو
به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم:
تو
ندیدیش؟!
و
چیزی، صدایی
صدایی
شبیه صدای آدمی آمد
گفت:
نامش را بگو تا جست و جو کنیم
نفهمیدم
چه شد که باز
یک
هو و بی هوا، هوای تو کردم
دیدم
دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم:
شوخی کردم به خدا
می
خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط
خیس گریه شود
ورنه
کدام چشم
کدام
بوسه
کدام
گفت و گو؟!
من
هرگز هیچ میلی
به
پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام !
"سید علی صالحی"
وقتی یک جوری
یک
جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا
آن سوی این دیوارهای بلند
یک
جایی هست
که
حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا
میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ
چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو
دلت میخواهد یک نخِ سیگار
کمی
حوصله، یا کتابی ...
لااقل
نوکِ مدادی شکسته بود
تا
کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید!
کاش
از پشتِ این دریچهی بسته
دستِ
کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد
و میپرسید
چرا
دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ
آخرت ... خاموش است؟
و
تو فقط نگاهش میکردی
بعد
لای همان کتابِ کهنه
یک
جملهی سختِ ساده میجُستی
و
درست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی
کاش دستی میآمد وُ
این
دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند
آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن
... که استخاره نداشت!
حالا
هی قدم بزن
قدم
به قدم
به
قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ
بر سنگِ خاطره بگذار
تا
ببینیم این بادِ بیخبر
کی
باز با خود و این خوابِ خسته،
عطر تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی
حالا
دلت
برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند
چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟
حوصله
کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام
این کلیدِ زنگزده نیز
شبی
به یاد میآورد
که
پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری
هست، دیواری هست
به
خدا ... دریایی هست!
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم
نزدیک شما
برخاستنِ
دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما
باد میآید
و
من گاهی اوقات حتی
بدترین
آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر
کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم
را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در
انجماد این دیوارها
دیگر
یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.
آسمان از شمارش ستارگان سادهاش به خواب میرود
آلوی وحشی از شمارش رگبرگهای بیرازش به خواب میرود
دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب میرود
کوه از شمارش رویاهای بلوطبنان به خواب میرود
شهر از شمارش اهل خواب، به خواب میرود
خانه از نازکایِ نبض سکوت خویش، به خواب میرود
و من از شمارش این همه هنوز
در بازی سرانگشتان خویش بیدارم
پس کی صبح خواهد شد؟