چه بوی خوشی میدهد این جامهی قدیمی
این پیراهن بنفش
این همه پروانهی قشنگ در قابِ نامهها،
این چند حبهی قند در کنج روسری
قاب عکسی کهنه
بر رَف گِلاندود بیآینه،
و جستجوی خط و خبری خاموش
در ورقپارههای بینشان
که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود برده است.
دیدی! دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بیفردا گمَت کردم
دیدی در آن دقایق دیر باورِ پر گریه گمت کردم
دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی!
آخرین روزِ خسته،
همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟
سکهی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو میکرد،
پسین جمعهی مردمان بیفردا بود،
و بعد، صحبت سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن.
تمام اهالیِ اطراف ما
مشغول فالِ سکه و سهمِ پیالهی خود بودند،
که تو ناگهان چیزی گفتی
گفتی انگار همان بهتر که راز ما
در پچپچ محرمانهی روزگار ... ناپیدا!
گفتی انگار حرف ما بسیار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانیست ...
راستی هیچ میدانی من در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
رسید، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه
خواب بازآمدن مسافرِ خویش را نمیدید.
در غیبت پر سوال تو
آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی
هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند.
در غیبت پر سوال تو آن انار خجسته بر بال حوض ما خشکید.
در غیبت پُر سوال تو عقربههای شَنگِ بیبازگشتِ هیچ ساعتی
به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنجشنبه نرسید.
حالا که آمدی، آمدی ریرا!
پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتن بیمجال چرا؟!
راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانهی آن سالها نیست؟
مگر همین نشانی تو از راه دور دریا نبود،
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گمت کردم
پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بیفردا گمت کردم؟
مگر ما کجای این بادیهی بینشان به دنیا آمدهایم ریرا!
ما هم زیر همین آسمان صبور
مردمان را دوست میداریم.
حالا بیا به بهانهای
تمام شبِ مغموم گریه را
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم
من به تو از خوابهای آینه اطمینان دادهام ریرا!
سرانجام یکی از همین روزها
تمام قاصدکهای خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار
به جانب بیبندِ آفتاب و آسمان بر میگردند.
می
خواستم چشم های تو را ببوسم
تو
نبودی، باران بود
رو
به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم:
تو
ندیدیش؟!
و
چیزی، صدایی
صدایی
شبیه صدای آدمی آمد
گفت:
نامش را بگو تا جست و جو کنیم
نفهمیدم
چه شد که باز
یک
هو و بی هوا، هوای تو کردم
دیدم
دارد ترانه ای به یادم می آید
گفتم:
شوخی کردم به خدا
می
خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط
خیس گریه شود
ورنه
کدام چشم
کدام
بوسه
کدام
گفت و گو؟!
من
هرگز هیچ میلی
به
پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام !
"سید علی صالحی"
وقتی یک جوری
یک
جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی
حالا
آن سوی این دیوارهای بلند
یک
جایی هست
که
حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا
میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی
عطرِ
چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو
دلت میخواهد یک نخِ سیگار
کمی
حوصله، یا کتابی ...
لااقل
نوکِ مدادی شکسته بود
تا
کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید!
کاش
از پشتِ این دریچهی بسته
دستِ
کم صدای کسی از کوچه میآمد
میآمد
و میپرسید
چرا
دلت پُر و دستت خالی وُ
سیگارِ
آخرت ... خاموش است؟
و
تو فقط نگاهش میکردی
بعد
لای همان کتابِ کهنه
یک
جملهی سختِ ساده میجُستی
و
درست رو به شبِ تشنه مینوشتی: آب!
مینوشتی
کاش دستی میآمد وُ
این
دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند
آن طرفِ این قفل کهنه و اصلا
رفتن
... که استخاره نداشت!
حالا
هی قدم بزن
قدم
به قدم
به
قدرِ همین مزارِ بینام و سنگ،
سنگ
بر سنگِ خاطره بگذار
تا
ببینیم این بادِ بیخبر
کی
باز با خود و این خوابِ خسته،
عطر تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی
حالا
دلت
برای دیدنِ یک نمنمِ باران،
چند
چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟
حوصله
کن بلبلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام
این کلیدِ زنگزده نیز
شبی
به یاد میآورد
که
پشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری
هست، دیواری هست
به
خدا ... دریایی هست!
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم
نزدیک شما
برخاستنِ
دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما
باد میآید
و
من گاهی اوقات حتی
بدترین
آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر
کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم
را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در
انجماد این دیوارها
دیگر
یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.