آسمان از شمارش ستارگان سادهاش به خواب میرود
آلوی وحشی از شمارش رگبرگهای بیرازش به خواب میرود
دریا از شمارش موج و مَدِ خویش به خواب میرود
کوه از شمارش رویاهای بلوطبنان به خواب میرود
شهر از شمارش اهل خواب، به خواب میرود
خانه از نازکایِ نبض سکوت خویش، به خواب میرود
و من از شمارش این همه هنوز
در بازی سرانگشتان خویش بیدارم
پس کی صبح خواهد شد؟
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
برای چیدن گل سرخ، نه ارّه بیاور، نه تبر!
سرانگشتِ سادهی همان ستاره بیآسمانم ... بس،
تا هر بهار به بدرقهی فروردین،
هزار پاییز پریشان را گریه کنم.
- هم از اینروست که خویشتن را دوست میدارم.
برای کُشتن من، نه کوه و نه واژه،
اشارهی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس.
تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم.
- هم از این روست که ترا دوست میدارم.
برای مُردهی من، نه اندوهِ آسمان و نه گور زمین،
تنها کابوس بیبوسهْرفتنِ مرا از گفتگوی گهواره بگیر.
من پنجهی پندار بر دیدگان دریا کشیدهآم
پس شکوفهکن ای ناروَن، ای چراغ، ای واژه!
اینجا پروانه و پری به رویای مزمور ماه،
دریچهای برای دل من آوردهاند.
- هم از این روست که جهان را دوست میدارم.
خیابان
جور
دیگری است
درها
پنجره
ها
درخت
ها
دیوارها
و
حتی قمری تنبل شهری
همه
می دانند
من
سالهاست چشم به راه کسی
سرم
به کار کلمات خودم گرم است
تو
را به اسم آب،
تو
را به روح روشن دریا،
به
دیدنم بیا،
مقابلم
بنشین
بگذار
آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من بگذرد
من
به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من
از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه
برایم بیاور بی انصاف
چه
تند میزند این نبض بیقرار
باید
برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه
بیاورم
...
چقدر سادهایم ریرا!
نه
تو، خودم را میگویم
من
هنوز فکر میکنم سیب به خاطرِ من است
که
از خوابِ درخت میافتد.
در
آینه مینگرم
و
از چاهی دور
صدای
گریهی گُلی میآید
که
نامش را نمیدانم!
ریرا
...!
گفتی
برایت
از
آن پرندهی کوچکی
که
تمامِ بهار ... بیجُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد
عزیزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد از رفتنِ تو