قطره ای بودم
چو رفتم در صدف گوهر شدم
هیچ گل چون
من در این گلزار بی طاقت نبود
خواب دیدم
چون نسیم صبح را، پرپر شدم
خشکسالی دیده
ای در این چمن چون من نبود
ابر را دیدم
چون در آهنگ باران، تر شدم
بزرگ
بود
و از اهالی
امروز بود
و با تمام
افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و
زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن
پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض
عناصر را
به ما نشان
داد.
و دست هاش
هوای صاف
سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما
کوچاند.
به شکل خلوت
خود بود
و عاشقانه
ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه
تفسیر کرد.
و او به شیوه
باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک
درخت
میان عافیت
نور منتشر می شد.
همیشه کودکی
باد را صدا می کرد.
همیشه رشته
صحبت را
به چفت آب
گره می زد.
برای ما، یک
شب
سجود سبز
محبت را
چنان صریح
ادا کرد
که ما به
عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه
یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها
دیدیم
که با چقدر
سبد
برای چیدن یک
خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی
وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب
هیچ
و پشت حوصله
نورها دراز کشید
و هیچ فکر
نکرد
که ما میان
پریشانی تلفظ درها
برای خوردن
یک سیب
چقدر تنها
ماندیم.
صدای تو خوب
است.
صدای تو
سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای
صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این
عصر خاموش
من از طعم
تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت
بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من
شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق
این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را
بدزدیم، آن وقت
میان دو
دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از
حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر
چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای
فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به
گردی بدل میکنند.
بیا آب شو
مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن
در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یکبار هم
در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی
گرفت
و سردم شد،
آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق
مرا گرم کرد.)
در این کوچههایی
که تاریک هستند
من از حاصل
ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح
سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم
من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن
مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن
زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف
معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در
طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از
بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از
گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند
مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن
گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد
آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر
چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به
موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از
طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من،
مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در
سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
کفشهایم
کو،
چه کسی بود
صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن برگ.
مادرم در
خواب است.
و منوچهر و
پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به
آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک
از حاشیه سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر
آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این
کاسه آب
آسمان هجرت
خواهد کرد.
باید امشب
بروم.
من که از
بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس
زمان نشنیدم.
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن
یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی
زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه
یک ابر دلم میگیرد
وقتی از
پنجره میبینم حوری
- دختر بالغ
همسایه -
پای کمیابترین
نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم
هست، لحظههایی پر اوج
(مثلا" شاعرهیی را دیدم
آنچنان محو
تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم
گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من
پرسید
تا طلوع
انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب
بروم.
باید امشب
چمدانی را
که به اندازه
پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی
بروم
که درختان
حماسی پیداست،
رو به آن
وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز
صدا زد: سهراب
کفشهایم کو؟