شب
سرشاری بود.
رود از پای
صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب
اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندیها،
ما
دورها گم،
سطحها شسته، و نگاه از همه شب نازکتر.
دستهایت،
ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه
انس، با نفسهایت آهسته ترک میخورد
و تپشهامان
میریخت به سنگ.
از شرابی
دیرین، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب،
روی رفتارت.
تو شگرف، تو
رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز
حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست.
سایهها برمیگشت.
و هنوز، در
سر راه نسیم.
پونههایی که
تکان میخورد.
جذبههایی که
به هم میخورد.
باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.
مرغانی می خواندند.
نیلوفر وا می شد.
کوزه تر بشکستم،
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم.
انجیر کهن سر
زندگی اش را می گسترد.
زمین باران
را صدا می زند.
گردش ماهی آب
را می شیارد.
باد می گذرد.
چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری
آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک
شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر
تو افکندم تا بت من شوی.
نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.
کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .
از من تا من
، تو گسترده ای.
با تو
برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه
افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه
ای شفاف
!
مرا راهی از
تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند ، من تو را.
پیکرت زنجیری
دستانم می سازم،
تا زمان را
زندانی کنم.
باد می دود ،
و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می
چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد :
لحظه من پر
می شود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره ای در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت.
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت.
می آمد، می رفت.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.