وقتی که
تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ سادهاش
این است
که من شاعرم
هنوز!
همگان به جستجوی
خانه میگردند،
من کوچهی
خلوتی را میخواهم
بی انتها
برای رفتن
بی واژه
برای سرودن
...
و یادهای
سالی غریب
که از درخت
گفتن
هزار بوسهی
پاسخ میطلبید!
بگذریم ...
ریرا!
از گوشهی
چشم نگاهی کن:
دو قناریِ
خسته بر سیمِ تلگراف
دوردستِ بیرویایِ
مرا مینگرند،
درست مثل
منند
تبعید ترانهای
ناخوانا
که زمزمهاش ...
سرآغاز رفتن
به شیراز است!
اگر فکر میکنی
دروغ میگویم
همین امشب از
فال سربستهی چراغ
یا آهسته از
خود حضرت حافظ ... بپرس
وقتی که
تخیلِ صندلی از جای تو خالی نیست
معنیِ سادهاش
این است
که من شاعرم
هنوز!
می خواستم چشم های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت و گو گفتم:
ـ تو ندیدیش...؟!
و چیزی، صدایی...
صدایی شبیه صدای آدمی آمد،
گفت: نامش را بگو تا جست و جو کنیم!
نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی هوا، هوای تو کردم،
دیدم دارد ترانه ای به یادم می آید.
گفتم: شوخی کردم به خدا!
می خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود،
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت و گو...؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی رویا نداشته ام!
تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟
تا هق هق این همه... تمام؟!
تو باید تازهگیها
از اینجا گذشته باشی.
گفتوگویِ
مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همین را میگویند.
دیگر نیازی
به دعای دریا نیست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنیا خیلی خوب است،
بیا!
علامتِ خانهبودنِ من
همین پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید