شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (3)

  بانوی‌ من‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ !

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر !

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ ،

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌

و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌ !

نه‌ در عصر دیسکو ،

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌ !

عصری‌ که‌ در آن‌

گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند !

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،

عاشقان‌ ،

شاعران‌ ،

کودکان‌

و دیوانگان‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود !

ولی‌ افسوس‌ !

ما دیر رسیدیم‌ !

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌ ،

در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (1)


 

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌،
نه‌ پیکر تراشی‌ از عصر رنسانس‌،
نه‌ آشنای‌ دیرینه‌ مرمر!
اما باید بدانی که‌ اندام تو را چه گونه‌ آفریده ‌ام‌
و آن‌ را به‌ گل‌ ستاره‌ و شعر آراسته ‌ام‌
با ظرافت‌ خط‌ کوفی‌!
نمی ‌توانم‌ توان خویش‌ را در سرودنت‌ به‌ رخ بکشم
در چاپ‌ های‌ تازه‌ و
در علامت گذاری‌ حروف‌!
عادت‌ ندارم‌ از کتاب ‌های‌ تازه‌ ام‌ سخن‌ بگویم‌
یا از زنی‌ که‌ افتخار عشقش‌
و افتخار سرودنش‌ را داشته‌ ام‌!
کاری‌ این چنین‌
نه‌ شایسته‌ تاریخ شعرهای‌ من‌ است‌،
نه‌ شایسته‌ دل دارم‌! 

نمی‌ خواهم‌ شماره‌ کنم‌
گل میخ ‌هایی‌ را که‌ بر نقره‌ سرشانه ‌هایت‌ کاشته‌ ام‌،
فانوس‌ هایی‌ را که‌ در خیابان‌ چشمانت‌ آویخته‌ ام‌،
ماهی ‌هایی‌ را که‌ در خلیج‌ تو پرورده ‌ام‌،
ستارگانی‌ را که‌ در چین پیراهنت‌ یافته ‌ام‌ 
یا کبوتری‌ را
که‌ میان پستان ‌هایت‌ پنهان‌ کرده‌ ام‌!
کاری‌ این چنین‌ نه‌ شایسته غرور من است‌،
نه‌ قداست تو!

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (2)


 

بانوی‌ من‌ !

رسوایی‌ِ قشنگ‌ !

با تو خوش‌بو می‌شوم‌ !

تو آن‌ شعر باشکوهی‌ که‌ آرزو می‌کنم‌

امضای‌ من‌ پای‌ تو باشد !

تو معجزه‌ی‌ زرّین‌ُ لاجوردی‌ کلامی !

مگر می‌توانم‌ در میدان‌ شعر فریاد نزنم‌ :

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌...

مگر می‌توانم‌ خورشید را در صندوقچه‌ای‌ پنهان‌ کنم‌ ؟

مگر می‌توانم‌ با تو در پارکی‌ قدم‌ بزنم‌

بی‌ آن‌ که‌ ماهواره‌ها بفهمند

تو دلدار منی‌ ؟

 

نمی‌توانم‌ شاپرکی‌ که‌ در خونم‌ شناور است‌ را

سانسور کنم‌ !

نمی‌توانَم‌ یاسمن‌ها را

از آویختن‌ به‌ شانه‌هایم‌ باز دارم‌ !

نمی‌توانم‌ غزل‌ را در پیراهنم‌ پنهان‌ کنم‌

چرا که‌ منفجر خواهم‌ شد !

 

بانو جان‌ !

شعر آبروی‌ مرا برده‌ است‌ و واژگان‌ رسوایمان‌ ساخته‌اند !

من‌ آن‌ مردم‌ که‌ جز قبای‌ عشق‌ نمی‌پوشد

و تو آن‌ زن‌

که‌ جز قبای‌ لطافت‌ !

پس‌ کجا برویم‌ ؟ عشق من‌ !

مدال‌ دلداد‌گی‌ را چگونه‌ به‌ سینه‌ بیاویزیم‌

و چگونه‌ روز والنتین‌ را جشن‌ بگیریم‌

به‌ عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ ؟

چشمانت کارناوال آتش بازیست


 

چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!

چشمانت آخرین ساحل از بنفشه‌هاست

چشمانت آخرین ساحل از بنفشه‌هاست

و بادها مرا دریدند

و گمان کردم که شعر نجاتم می‌دهد

اما قصیده‌ها غرقم کردند

گمان کردم که ممکن است عشق جمع‌ام کند

ولی زن‌ها قسمتم کردند!

آری محبوب من:

شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود

و راضی شود که با من همراه شود...

و مرا با باران‌های مهربانی بشوید

عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند

عجیب است این‌که قصیده هنوز هست

و از میان آتش‌ها و دودها می‌گذرد

و از میان پرده‌ها و محفظه‌ها و شکاف‌ها بالا می‌رود

مانند اسب تازی

عجیب است این که نوشتن هنوز هست

با این که سگ‌ها بو می‌کشند

و با این که ظاهر گفتگوهای جدید

می‌تواند شروع هر چیز خوبی باشد...

 

"نزار قبانی"