چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است
آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است
و دستانت... آخرین ِ دفترهای حریری است...
بر رویشان...
شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده
مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا
و محو نشدم...
در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا،
رها کنم تا که توبه کنم
دوستت دارم...
ای کسی که دریاهای جنوب را در چشمانش اندوخته
با من باش
تا دریا به رنگ آبیاش بماند
و هلو تا همیشه بوی خوشش را نگه دارد
شمایل فاطمه همیشگی شود
و مانند کبوتر، زیر نور غروب پرواز کند
با من باش... چه بسا حسین بیاید
در لباس کبوترها، و همانند مه و رایحهی خوش
و از پشت سر او منارهها می آیند، و سوگند به پروردگارم
و همهی بیابانهای جنوب...
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
آیا جایی هست؟
که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام
و به جایی نرسیدم
چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند
با چه کسی خواهند گریخت
و من... به گریز میاندیشم...
چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده
چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده
آخرین چیزی است که از گیاهان دریا مانده است
آخرین چیزی است که از کشتزارهای تنباکو
آخرین چیزی است که از اشکهای بابونه باقی است
چشمانت آخرین بادهای موسمی ِ وزیده است
و آخرین کارناوال آتشبازی است...
بیش از پنج دقیقه
لبانم را در لبانت رها نکنم
و بیش از یک دقیقه
خود را در معرضِ آفتابِ داغِ سینهات قرار ندهم
پس لطفن
بیش از این دیگر
وابستهام نکن!
حصار یخ رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق...
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
باران که میزند به پنجره،
جای خالیاَت بزرگتر میشود !
وقتی مِه بر شیشهها مینشیندُ
بوران شبیخون میزَند،
هنگامی که گُنجشکها
برای بیرون کشیدنِ ماشینم از دلِ برف سَر میرسند،
حرارتِ دستانِ کوچکِ تو را
به یاد میآورم
وَ سیگارهایی را که با
هم کشیدهایم،
نصف تو،
نصف من...
مثلِ سربازهای هم ْسنگر !
وقتی باد پردههای اتاقُ
جانِ مَرا به بازی میگیرد،
خاطراتِ عشقِ زمستانیمان را به خاطر میآورم
دست به دامنِ باران میشوم،
تا بر دیاری دیگر ببارد
وَ برف
که بر شهری دور...
آرزو میکنم خُدا
زمستان را از تقویمِ خود پاک
کند !
نمیدانم چگونه،
این فصلها را بیتو تاب بیآورم !