کمی با من بنشین
تا در آن نقشه جغرافیایی عشق، تجدید نظر کنیم
بنشین تا ببینیم
تا کجاها مرز چشمان توست
تا کجاها مرز غم های من
کمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از عشق
به توافق برسیم ...
شعرهای عاشقانه ام
بافته
انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.
پس
هرگاه
مردم شعر
تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس
می گویند.
*
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک
تو
انگشتری هایم
از کان طلای
توست
و شعرهایم
امضای تو را
در پای خود دارد.
*
ای که قامتت
از بادبان
بالاتر
و فضای
چشمانت
گسترده تر از
آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های
نوشته و نانوشته من
و سروده های
آمده و نیامده ام.
*
نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که
نفس می کشی
بی کتابی که
می خوانی
بی قهوه ای
که می نوشی
بی آهنگی که
می شنوی.
*
عشق
این است که
جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی
نداشته باشی
عشق این است
که تو
با صدای من
سخن بگویی
با چشمان من
ببینی
و هستی را
با انگشتان
من
کشف کنی.
بافته
انگشتان توست
و ملیله دوزی
زیبایی ات.
پس
هرگاه
مردم شعر
تازه ای از من بخوانند
تو را سپاس
می گویند.
*
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک
تو
انگشتری هایم
از کان طلای
توست
و شعرهایم
امضای تو را
در پای خود دارد.
*
ای که قامتت
از بادبان
بالاتر
و فضای
چشمانت
گسترده تر از
آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های
نوشته و نانوشته من
و سروده های
آمده و نیامده ام.
*
نمی توانم
زنده بمانم
بی هوایی که
نفس می کشی
بی کتابی که
می خوانی
بی قهوه ای
که می نوشی
بی آهنگی که
می شنوی.
*
هرگز نمی
توانم
از دلپسندی
های تو
جدا بمانم
- هرچند که
ساده باشند
هرچند
کودکانه و ناممکن
چرا که عشق
این است
که همه چیز
را با تو قسمت کنم
از گیره سر
تا دستمال کاغذی.
*
عشق
این است که
جغرافیایی نداشته باشد
و تو
تاریخی
نداشته باشی
عشق این است
که تو
با صدای من
سخن بگویی
با چشمان من
ببینی
و هستی را
با انگشتان
من
کشف کنی.
*
پیش از تو در
پی زنی بودم
تا به
روشنایی ام بسپارد
و با تو
به روشنی
رسیدم.
*
نمی توانم
نادیده
انگارم
زنی را که
مبهوتم می سازد
و شعری را
که به شگفتم می اندازد
و عطری را که
می لرزاندم
که هیچ گاه
میان گنجشک و
دانه گندم
جدایی نیست.
*
اگر با تو
بنشینم
- دقایقی حتی -
ترکیب خونم
دیگرگون می شود.
کتاب ها
به پرواز در
می آیند
تابلوها
گلدان ها
ملحفه ها
و توازن زمین
به هم می
خورد.
*
شعر را
با تو قسمت
می کنم
روزنامه صبح
را
و قهوه را
زبانم را با تو قسمت می کنم
عمرم را
و بوسه را
و در شب شعرم
صدایم از
لبان تو برمی خیزد.
*
با عشق تو
پیوند زن و
شعر را دریافتم
پیچ و خم ها
را
یگانگی را
دیدم
و دانستم
که سیاهی
جوهر
در سیاهی
چشمان زن
جریان دارد.
*
تا مرز شگفتی
به هم شبیهیم
تا مرز فنا
شدن
در یکدیگر.
اندیشه ها
تعبیرها
دلپسندی ها
فرهنگ ما
و تمام ریزه
کاری ها
درهم تنیده
اند.
تا جایی
که نمی دانم
تو هستم
یا منی ؟!
*
تو
برکاغذ سپید
دراز می کشی
بر کتاب هایم
می خوابی
یادداشت هایم
را
مرتب می کنی
وقتی تو را دوست می دارم
بارانی سبز می بارم
بارانی آبی
بارانی سرخ
بارانی از همه رنگ
از مژگانم گندم می روید
انگور
انجیر
ریحان و لیمو
وقتی تو را دوست می دارم
ماه از من طلوع می کند
و تابستانی زاده می شود
گنجشکان مهاجر باز می آیند
وچشمه ها سرشار می شوند
وقتی به قهوه خانه می روم
دوستانم
گمان می کنند که بوستانم ...
دوستم داشته باش… و نپرس چگونه
و در شرم درنگ نکن
و تن به ترس نده
بیشِکوه دوستم داشتهباش
نیام گلایه دارد که به پیشوازِ شمشیر میرود؟
دریا و بندرم باش
وطنم وَ تبعیدگاهم
آرامش و توفانم باش
نرمی و تُندیام…
دوستم داشتهباش… به هزاران هزار شیوه
و چون تابستان مکرر نشو
بیزارم از تابستان
دوستم داشته باش… و بگو
که نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی
و آری به عشق را
در گوری از سکوت نمیخواهم
دوستم داشتهباش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب
دور از شهرِ سرشار از مرگمان
دور از تعصبها
دور از قیدوبندهاش
دوستم داشتهباش… دور از شهرمان
که عشق به آن پا نمیگذارد
و خدا به آن نمیآید.