شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شعله بیدار ، نام تو ...

  شعله بیدار

می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود

عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود

آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود

دست من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود

بالله که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا که به جز عشق گر هیچ کسم بود

سیمای مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود

لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم به خدا گر هوسم بود، بسم بود.


  نام تو ... 

 

نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب...!

آخرین جرعه‌ی این جام


همه می‌پرسند:
«_چیست در زمزمه‌ی مبهم آب؟
چیست در همهمه‌ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می‌برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خنده‌ی جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می ‌نگری!؟»

- نه به ابر،
- نه به آب،
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من، مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه‌ی کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
نبض پاینده‌ی هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه‌ی گل
همه را می‌شنوم
می‌بینم
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو
قصه‌ی ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در رگ ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه‌ی جانم باقی‌ست
آخرین جرعه‌ی این جام تهی را تو بنوش!

چون رود جاری‌ام کن


چون رود جاری‌ام کن

و  چون کوه استوار

مانند باد ...

پر عطش گشت باغها

مثل ستاره ...

آینه دار چراغ ها

گاهی برای بازی خیل فرشتگان

تن را

میان حادثه ها رهسپار کن

تا خود ببینی از همه دنیا بریده ام

دل را

برای دیدن خود بی قرار کن ...

 

چه عیدی خوبی‌ست دوباره آمدنت


در انتهای زمستان

و ابتدای بهار مرور می‌کنمت‌!

تو را چو شاخه یک گل

نه خشک ... تازه و سبز!

درست در صفحه‌ی خوب آرزوهای کتاب زندگی‌ام

دخیل می‌بندم

خدا کند که بدانی چقدر دلتنگم

خدا کند که ببینی چقدر دلگیرم

در این مسیر بلند چه فرصت خوبی‌ست

دوباره رد شدنت

چه عیدی خوبی‌ست

دوباره آمدنت !

من از عشق لبریزم


هوا سرد است 
من از عشق لبریزم 
چنان گرمم 
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم 
که رفت روزها و لحظه‌ها از خاطرم رفته است 

هوا سرد است اما من 
به شور و شوق دلگرمم 
چه فرقی می‌کند فصل بهاران یا زمستان است؟ 
تو را هر شب درون خواب می‌بینم..

تمام دسته‌های نرگس دی‌ماه را در راه می‌چینم 
و وقتی از میان کوچه می‌آیی 
و وقتی قامتت را در زلال اشک می‌بینم 
به خود آرام می‌گویم: 
دوباره خواب می‌بینم! 
دوباره وعده‌ی دیدارمان در خواب شب باشد 

بیا.. .
من دسته‌های نرگس دی ماه را در راه می‌چینم