شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

من با توام ،تمام ترسم ...

من با توام

من با توام
می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
این رد عطر توست
که از حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کیستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبریک "مِی" آمده است .

تمام ترسم ...

تمام ترسم از این است
که یک شب
بخواهی که به خوابم بیایی و من

همچنان به یادت
بیدار نشسته باشم ... !

 


گاهی دلم می خواهد بگریزم ، گناهانم را دوست دارم!

گاهی دلم می خواهد بگریزم

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟

گناهانم را دوست دارم!

گناهانم را دوست دارم!

بیشتر از تمام کار های خوبی که کرده ام،

می دانی چرا؟

آنها واقعی ترین انتخاب های من هستند.

 

ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﺧﺴﺘﻪ،

ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ،

ﺑﯽ ﺷﮑﯿﺐ..

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ

ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ

ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ!

ﺑﻌﺪﻫﺎ..

ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...

غیبت پر سوال تو

چه بوی خوشی می‌دهد این جامه‌ی قدیمی
این پیراهن بنفش
این همه پروانه‌ی قشنگ در قابِ نامه‌ها،
این چند حبه‌ی قند در کنج روسری
قاب عکسی کهنه
بر رَف گِل‌اندود بی‌آینه،
و جستجوی خط و خبری خاموش
در ورق‌پاره‌های بی‌نشان
که گمان کرده بودم باد آن همه را با خود برده است.

دیدی! دیدی شبی در حرف و حدیث مبهم بی‌فردا گمَت کردم
دیدی در آن دقایق دیر باورِ پر گریه گمت کردم
دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تو نیامدی!

آخرین روزِ خسته،
همان خداحافظِ آخرین، یادت هست!؟
سکه‌ی کوچکی در کف پیاله با آب گفتگو می‌کرد،
پسین جمعه‌ی مردمان بی‌فردا بود،
و بعد، صحبت سایه بود، سایه و لبخندِ این و آن.
تمام اهالیِ اطراف ما
مشغول فالِ سکه و سهمِ پیاله‌ی خود بودند،
که تو ناگهان چیزی گفتی
گفتی انگار همان بهتر که راز ما
در پچپچ محرمانه‌ی روزگار ... ناپیدا!
گفتی انگار حرف ما بسیار و
وقت ما اندک و
آسمان هم بارانی‌ست ...

راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پر سوال تو
چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید؟!
رسید، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشیِ خانه
خواب بازآمدن مسافرِ خویش را نمی‌دید.

در غیبت پر سوال تو
آشنایان آن همه روزگارِ یگانه حتی
هرگز روشناییِ خاطرات تُرا بیاد نیاوردند.
در غیبت پر سوال تو آن انار خجسته بر بال حوض ما خشکید.
در غیبت پُر سوال تو عقربه‌های شَنگِ بی‌بازگشتِ هیچ ساعتی

به ساعت شش و هفتِ پسینِ پنج‌شنبه نرسید.
حالا که آمدی، آمدی ری‌را!
پس این همه حرفِ نامنتظر از رفتن بی‌مجال چرا؟!

راستی این همان پیراهن بنفش پر از پروانه‌ی آن سالها نیست؟
مگر همین نشانی تو از راه دور دریا نبود،
پس چطور در ازدحام دلهره، ناگهان گمت کردم
پس چطور در حرف و حدیثِ مبهمِ بی‌فردا گمت کردم؟
مگر ما کجای این بادیه‌ی بی‌نشان به دنیا آمده‌ایم ری‌را!

ما هم زیر همین آسمان صبور
مردمان را دوست می‌داریم.

حالا بیا به بهانه‌ای
تمام شبِ مغموم گریه را
از آوازِ نور و تبسمِ ستاره روشن کنیم
من به تو از خواب‌های آینه اطمینان داده‌ام ری‌را!

سرانجام یکی از همین روزها
تمام قاصدک‌های خیسِ پژمرده از خوابِ خارزار
به جانب بی‌بندِ آفتاب و آسمان بر می‌گردند.

 

پنهانی


می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
تو نبودی، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم:
تو ندیدیش؟!

و چیزی، صدایی
صدایی شبیه صدای آدمی آمد
گفت: نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم

نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید

گفتم: شوخی کردم به خدا
می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت ‌و گو؟!
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام !

"سید علی صالحی"