شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

بیا کمی شبیه باران باشیم


تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

من می‌توانم از طنین یکی ترانه‌ی ساده

گریه بچینم.

من شاعرترینم!

 

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

من می‌توانم از اندامِ استعاره، حتی

پیراهنی برای

بابونه و ارغنون بدوزم.

من شاعرترینم!

 

تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی!

من می‌توانم از آوایِ مبهم واژه

سطوری از دفاتر دریا بیاورم.

من شاعرترینم.

 

اما همه نمی‌دانند!

اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمی‌ست.

اما زبان ساده‌ی ما، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست.

مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟

تو که می‌دانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.

 

رویای قاصدک

درست است 
که بعضی وقت‌ها هنوز 
دستم به دامن ماه و 
سرشاخه‌های روشن ستاره می‌رسد، 
یا گاهی خیال می‌کنم 
اهل همین هوای بوسه و لبخند آینه‌ام، 
اما یادم نمی‌رود 
چطور از شکستن آن همه بغض بی‌سوال 
به نم‌نم همین گریه‌های گلوگیر رسیده‌ام

من خوب می‌دانم 
که چه وقت 
می‌توان از سرشاخه‌های روشنِ ستاره بالا رفت 
به باغ‌های همآغوش آینه رسید 
و از طعم عجیب میوه‌ی توبا ... ترانه چید، 
شاید به همین دلیل است که ماه 
بی‌جهت به خواب هر کسی از این کوچه نمی‌آید
می‌گویند هر کسی که رویا نبیند 
باد می‌آید و یک طوری 
اسمش را خط می‌زند 
خوابهایش را خط می‌زند 
بعد هم به او نمی‌گوید که اهلِ هوای بوسه را 
کجا باید جُست

می‌گویند ستاره‌ای که گاه 
بالای بامِ خانه‌ی ما می‌آید 
روحِ غمگینِ همان قاصدکی‌ست 
که شبی از ترسِ باد 
پشت به جنوب و رو به جایی دور 
گذاشت و رفت و دیگر 
به خواب هیچ بوته‌ای باز نیامد!

حالا هر شبِ خدا 
هر کجای این منزلِ بی‌ماه وُ 
این کوچه‌ی بی‌ستاره که باشم، 
باز تا به یاد می‌آورم 
که باد با خوابِ ماه و اسم ستاره چه کرد، 
هی رو به همین چراغِ شکسته گریه می‌کنم 
ترانه می‌خوانم 
خواب می‌بینم 
دروغ می‌گویم

دروغ می‌گویم که هوایِ آنجا 
جورِ دیگری خوش بود، 
یا شبِ آنجا که عجیب علاقه 
عجیبِ شوق و عجیبِ تماشا

چه علاقه‌ای، چه شوقی، کدام تماشا!؟ 

هی کتک خورده‌ی خواب‌دیده، دریانویس گنگ
اصلا به تو چه که خوابِ ماه کدام و 
اسم ستاره چیست؟ 

تو کی دستت به ماه و ستاره می‌رسید 
که حالا به خاطرِ این همه چراغ شکسته، خوابت نمی‌آید
پس چه دارد دریا که هنوز ...؟ 

حالا برو دمی در برابرِ باد بایست 
گوش کن ببین کی باران خواهد آمد.

 

آب‌ها همه از تو زنده‌اند

 ری‌را،

آب‌ها همه از تو زنده‌اند 
آدمیان همه از تو زنده‌اند 
علف همه از تو سبز 
آسمان همه از تو آبیِ عجیب! 

پس کی خواهی آمد!؟ 
من خسته‌ام...

 

وقتی که تو نیستی


وقتی که تو نیستی

من حُزن هزار آسمانِ بی اردیبهشت را

گریه می کنم

 

فنجانی قهوه در سایه های پسین،

عاشق شدن در دی ماه

مردن به وقتِ شهریور

 

وقتی که تو نیستی

هزار کودک گمشده در نهان من

لای لای مادرانه تو را می طلبند.

...

دیدار دوباره ما میسر است...


آه که چقدر سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم
چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
باز عابران، همان عابران خسته ی همیشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!...
من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است...!
مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
تا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.