شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

ما عشق را درنمی‌یابیم ری‌را

حداقل می‌دانم

اول انسانم
بعد هم اندکی شاعر ...!

رسمی معمولی‌ست
آورده‌اند که شِبْلی
خود را به بهایی فروخت،
و من در پیِ میزانِ آن بهاء
خود را به تبسمِ یک فرشته فروختم


تو که می‌فهمی ری‌را
ما عشق را درنمی‌یابیم
همچون گُل... که عطرِ خویش را.

ری‌را ... همین دیشب
یک ستاره داشت گولم می‌زد
خودت که می‌دانی
من ساده‌ام.
پرسیدم چه‌کارم داری؟
گفت بیا خوابِ سیمرغ ببینیم.
ری‌را ... من نرفتم
می‌گویند کوهِ قاف جن دارد!

عیبی ندارد ری‌را
یک روز گریبانِ خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت:
در خوابِ هیچ کبوتری
این‌همه آسمان، گلگون نبوده است!

و من زیر همین آسمان بودم
و من فکر می‌کردم
خوابِ آینه می‌بینم،
اما وقتی که صبح شد
سایه‌ی درختی از دور پیدا بود!

 

"سید علی صالحی"

نشانی هفتم


 می‌دانم

حالا سالهاست که دیگر هیچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما یک‌طوری غریب
یک طوری ساده و دور
وابسته‌ی دیرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ایم.

آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را می‌دید.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دلنشین پریا
ری‌را و دریا را دوست می‌داشتیم.

دیگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پیاله‌ی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ایوانِ آذرماه نخواهم گرفت
دیگر نه خوابِ گریه تا سحر،
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه،
دیگر نه بن‌بستِ باد و
نه بلندای دیوارِ بی‌سوال ...!
من، همین منِ ساده ... باور کن
برای یکبار برخاستن
هزار‌هزار بار فروافتاده‌ام.

دیگر می‌دانم
نشانی‌ها همه درست! 
کوچه همان کوچه‌ی قدیمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!

ها ری‌را، می‌دانم
حالا می‌دانم همه‌ی ما
جوری غریب ادامه‌ی دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریه‌ایم.
گریه در گریه، خنده به شوق،
نوش! نوش ... لاجرعه‌ی لیالی!
در جمع من و این بُغضِ بی‌قرار،
جای تو خالی!

 

عبور زهره از مقابل آفتاب


شب از هفت و نیم غروب و 
آدمی از یک پرسش ساده آغاز می‌شود
روز از پنج و نیم صبح و 
زندگی از یک پرسش دشوار
صبح‌اَت بخیر شب‌زنده‌دارِ سیگار و دغدغه، 
لطفا اگر مشکلات جهان را 
به جای درستی از دانایی رسانده‌ای، 
برو بخواب
آدمی از بیمِ فراموشی است 
که جهان را به خوابِ آسان‌ترین اسامیِ خویش می‌خواند.

 

چرا به یاد نمی‌آورم


چرا به یاد نمی‌آورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.

هرگز هیچ شبی دیدگان ترا نبوسید.

گفتی مراقب انار و آینه باش.

گفتی از کنار پنجره چیزی شبیه یک پرنده گذشت.

زبانِ زمستان و مراثی میله‌ها.

عاشق‌شدن در دی‌ماه،‌ مردن به وقت شهریور.

 

چرا به یاد نمی‌آورم؟ همیشه‌ی بودن، با هم بودن نیست.

گفتی از سایه‌روشن گریه‌هات،

دسته گلی بنفش برای علو خواهی آورد.

یکی از همین دوسه واژه را به یاد نمی‌آورم.

همیشه پیش از یکی، سفرهای دیگری در پی است.

 

چرا به یاد نمی‌آورم؟

مرا از به یاد آوردنِ آسمان و ترانه ترسانده‌اند.

مرا از به یاد آوردنِ تو و تغزلِ تنهایی، ترسانده‌اند.

گفتی برای بردنِ بوی پیراهنت برخواهی گشت.

من تازه از خوابِ یک صدف از کف هفت دریا آمده بودم.

انگار هزار کبوتربچه‌ی منتظر

در پسِ چشمهات، دلواپسی مرا می‌نگریست.

گاه یاد همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم


گاه یادِ همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم

دور از چشمِ تاریکی

می‌آیم نزدیکِ شما

کمی دلم آرام بگیرد

خیالم آسوده شود

جای بعضی زخم‌ها را فراموش کنم

اما هنوز نگفته: ها!

باد می‌آید.

 

با این حال تو خودت قضاوت کن

من هنوز هم

بدترین آدم‌ها را دوست می‌دارم.