شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

همیشه منتظر خبری خوش...


همیشه منتظر خبری خوش، خواب های ترا مرور می‌کنم

 

گاه در بستر خویش، پهلو به پهلوی گریه که می‌غلتم،
با من از رفتن، از احتمال
از نیامدن، از او، از ستاره و سوسو سخن می‌گوئی.

شانه به شانه‌ی من
با من از دقیقه‌ی زادن، از هوا، از هوش،
از هی بخندِ هفت‌سالگی سخن می‌گوئی.

خدایا چقدر مهربانی کنار دستمان پَرپَر می‌زد و
آینه نبود تا تبسم خویش را تماشا کنیم.

 

هر کجای جهان که باشی


و تو

هر جا و هر کجای جهان که باشی

باز به رویاهای من بازخواهی گشت

تو مرا ربوده٬ مرا کشته

مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای

هم از این روست که هر شب

تا سپیده دم بیدارم

عشق همین است در سرزمین من

من کشنده ی خواب های خویش را

دوست می دارم!

راز هزار آینه


اینجا همه‌ی آب‌های روان

مشتاق سپیده‌دم دریایند

ما تشنه‌ایم!

ساعت شما چند است!؟

 

باشد، که زندگی

زندگی‌ست.

امروز در دست من و

دوش در دست تو و

فردا ... مالِ دیگری‌ست،

تنها به یاد آر که رویاها نمی‌میرند.

 

سفر این‌گونه آغاز می‌شود

روشن‌تر از این تماشا

تنها نوشتن است که مرگ را

پشت در اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد!

 

دست‌های تو همسایگانند

یکی به چپ می‌رود، یکی به راست!

 

تو رویاها را ورق بزن ای روشن!

راز هزار آینه، "ری‌را"!

 

انعکاس


گاه یک ستاره
یک ستاره گاهی
می‌تواند حتی در کفِ یک پیاله‌ی آب
خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببیند!
آن وقت تو می‌گویی چه ...؟
می‌گویی یک آینه برای انعکاسِ علاقه
کافی نیست!؟

برای من دوست داشتن آخرین دلیلِ دانایی‌ست


برای من

دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی‌ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر ...

نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد.
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
راهی نیست.
مجبورم!
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.

 

خودش آمده بود که بمیرد

زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز منتظر زندگی باشیم
نه خیلی هم،
همین سهم تنفس کافی‌ست
قدرِ ترانه‌ای، تمام
طعمِ تکلمی، خلاص.

عصر پانزدهمین روز
از تیرماهِ تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی‌پَر و بالِ از آبْ‌مانده‌ای
که انگار می‌دانست
میان این همه راهِ رهگذر
تنها مرا
برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریده‌اند