من از جادهها، کوهها، کلمات
از دریاها و
دشنامهای بسیاری گذشتهام.
(میگویند وقتی مصیبتِ ماه
از حَدِ
تاریکترین شبِ ناجور میگذرد،
دیگر هیچ
ستارهای
بر مزارِ
مردگانِ ما گریه نخواهد کرد).
دروغ میگویند
تا تو تمامِ
سهمِ من از ثروتِ سپیدهدَمی
کوه و جاده و
دریا چیست
دریا و دشنام
و کلمه کدام است
من خودم این
حروفِ مُرده را
به مزامیرِ
زندگی باز خواهم گرداند.
من عطرِ
آلوده به روز را میشناسم
سرمنزلِ دورِ
جادههای جهان را میشناسم
سایهسارِ
بلند کوه و
تنفسِ کوتاهِ
کلمات را میشناسم.
نه دریا از
دهانِ سگ و
نه آدمی از
دشنامِ آدمی،
هرگز آلودهی
اندوه نمیشوند.
حالا بگذار
مصیبتِ ماه
از حَدِ
تاریکترِ هرچه که دلش گرفت ...!
حالم خوب است،
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم :
تو کی خواهی مرد!؟
به کوری چشم کلاغ؛ عقابها هرگز نمی میرند .
مهم نیست !
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری !
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت :
گیسوانم را مثل «ری را» بباف.
سلام!
حال همهی ما
خوب است
ملالی نیست
جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به
آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه
عمری اگر باقی بود
طوری از
کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ
آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ
ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم
نرفته است بنویسم
حوالیِ
خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم
همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو
لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس
تبسم رویا
شبیه شمایل
شقایق نیست!
راستی خبرت
بدهم
خواب دیدهام
خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره،
بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده
است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به
فال نیک خواهم گرفت
دارد همین
لحظه
یک فوج کبوتر
سپید
از فرازِ
کوچهی ما میگذرد
باد بوی
نامهای کسان من میدهد
یادت میآید
رفته بودی
خبر از آرامش
آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید
کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از
ابهام و آینه،
از نو برایت
مینویسم
حال همهی ما
خوب است
اما تو باور
نکن!
به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...