چیزی از چراغ و ستاره پنهان کنی
برو پیاله ات را پیدا کن
وقت شام است .
می گویند قرار است سهمی از سایه روشن رود را
به خانه بیاورند ،
یعنی به اینجا بیاورند .
اینجا خانة شما نیست ؟
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل
دانایی است
اما هوا
همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه
علامت رستگاری نیست
و من گاهی
اوقات مجبورم
به آرامش
عمیق سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش
آسوده است
چقدر تحمل
سکوتش طولانی است
چقدر ...
داشت سردر بالای طاق کوچه را نگاه می کرد
من می شناسمش
همیشه انگار گمان می کند
که سکوت کلمه از صبوری آدمی ست
یا ارزانی آینه از آواز آدمی …
چه فرقی دارد
وقتی که دیگر چیزی هیچ
برای کلمه ، برای آدمی ، برای آینه …فرقی نمی کند !
وقتی که رفت ،هیچ نامی آشنا نبود
حالا که دارد بر می گردد
پروانه ای قشنگ از خط غروبی دور آمده است ،
آمده است
بالای همان سردر طاق کوچه نشسته است …
پرپر و هی پرپر و هیچ اما نمی رود ،
باد می آید .
خواب خانه سنگین است
کوکنار کوچه خلوت است
و ما باز باخاطرات همان ترانه های عریانمان در باد ،
در باد و دیگر هیچ.
تا ماه
این ماهِ ولرم دوگانه
دیوانهی من است
ترسی ندارم
که رخساره در لمس قرینهی لغزانش نهان کنم
اما وای که اگر باد
از این رازِ سربسته
بویی بُرده باشد
پرندگانِ حکایتِ عامالفیل
سنگسارمان خواهند کرد.
هی تراشیدهی باد و بلور، لیموی گَس
مگر مَنَت به ترانه تمام کنم
ورنه کو برگزیدهای
که شاعرتر از این تشنهی خلاص
از قاف و غینِ این همه قَدِغَن بگذرد.
خودت بگو:
زنجیر اگر برای گسستن نبود
پس این دستهای بسته را
برای کدام روزِ خسته آفریدهاند.
خیلی زود که برگردی
باز برای بیتو ماندنِ من
هزارهایست
که پُر شکوفهترین کلماتِ مرا در غیابِ نور
به خوابِ سایه خواهد بُرد.
سفر به سلامت
پرندهی دخترانه، ترانه!
تنها تو میدانی
که هیچ پیشگویی از خوابگزارانِ مَحْرَمِ آسمان
گُمان نخواهد برد
که من از بازجُستِ بیسرانجامِ آن سفر کرده
روزی به عریانترین رویاها خواهم رسید.
من مجبور به باورِ بیدلیل این دقیقهام
که خداوند از آخرین سهم ستارگان
تو را
برای تنهاترین شاعرِ فرودستانِ خسته فرستاده است.
هنوز نرفته از عطر آب وُ آوازِ نیزهها
ببین تشنگیهای تو تا منتهایِ کجا
به شاماتِ شبانهام میبَرَد؟
بازآ
که غیابِ تو از حدودِ این همه رویا
هزارهایست ... فرستادهی آخرین آوازِ آدمی!