شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

داستان یک استکان شکسته

داستان یک استکان شکسته 

حیاط شمالیِ گیلاس و گفت و گو
صندلی‌های ساکتِ منتظر
سایه‌روشنِ ایوان‌ها، میزها، پرده‌ها
صدای شُستنِ استکان
رنگِ بلورِ آب، خوابِ گلاب، طعمِ شِکَر،
شربتِ غلیظِ لیموی گَس
برجسته‌های مساوی، ماه، پیراهنِ عروس، آینه، آسمان
حرف و هوای زن، حوصله، زندگی ...
بوی برنج، دَم‌دَمای پسین
احتمالِ باد، بادیه، بادیه‌های دور:
مَرغا، مالمیر، M.I.S
و حوض‌خانه‌ی کاشیکارِ خزه‌پوش
که پُر از عکسِ بی‌قرارِ ماه و میهمان و گفت و گوست.

من واژه‌های ولگردِ بی‌خیالِ خودم را می‌خواهم
لطفا جمعه‌ی عجیبِ همان هفته‌های بی‌مشق و گریه را
به من برگردانید!

...


در میان من و تو فاصله هاست

در میان من و تو فاصله هاست


در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست‌های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم‌های تو

به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دست‌های تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم‌های تو

به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی


دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی.

من به بی سامانی، باد را می مانم

من به سرگردانی، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

"چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

 

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی؟!

نه .... دریغا، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 

"حمید مصدق"


باران

باران 

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

"حمید مصدق"

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دلم از مهر تو آکنده هنوز 

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه ی پُر دلهره است

گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"

سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق‌ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

همچنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

آتش عشق، پس از مرگ نگردد خاموش

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقیست

آتشی سرکش و سوزنده هنوز.

زان لحظه که دیده بررخت وا کردم ،مرا باز گردان

زان لحظه که دیده بررخت واکردم 

زان لحظه که دیده بررخت واکردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم

نی، نی غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم

"حمید مصدق"


مرا باز گردان

کسی با سکوتش،

مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد

کسی با نگاهش،

مرا تا درندشت دریای خون برد

مرا باز گردان

مرا ای به پایان رسانیده

- آغاز گردان!

 

"حمید مصدق"