شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

این شعر را همین حالا بخوان

این شعر را همین حالا بخوان

وگرنه بعدها باورت نمی شود

هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار عاشقت بودم

همین حالا بخوان

این شعر را که ساختار محکمی ندارد

و مثل شانه های تو هربار گریه می کنم می لرزد 

هربار گریه می کنم...


و پیراهن هیچ فصلی خیس تر از بهاری نخواهد بود

که عاشقت شدم .

 

 "لیلا کردبچه"

الهه ی ناز

الهه ی ناز 

دیگر

خوابت را هم زیر این سقف نمی بیند

و می داند

هیچ خیابانی به این خانه ختم نخواهد شد

حتی اگر تمام سیگارهایش را هرروز

با ناز الهه ای بکشد

که تمام زندگی اش در چمدان کوچکی جا شد 

 

گاهی تو را به سفر می فرستد

گاه بهشت

گاه جهنم

و به روی خودش نمی آورد

خوشبختی های سیاه و سفیدی را

که از حافظه ی چسبناک آلبوم ها کنده ای

و اتفاق عاشقانه تری که نمی داند

روی خواب های کدام تخت می اندازی

 

این روزها بنان

عجیب روی صورت پدر گریه می کند

و انگشت های من ناتوانتر از آنند

که به تکه پاره ی عکس هایتان

وصله های عاشقانه بچسبانند.

 

 "لیلا کردبچه"

درخت ها

درخت ها

بازیگران ماهری اند

آنقدر طبیعی جوانه می زنند

که نگاهت پشت تمام پنجره ها سبز می شود

و سفیدی موهایت را در هیچ آینه ای نمی بینی 

 

لبخند می زنی و فراموش می کنی بهار

فصل دخترانه ای است

که شادترین رنگ هایش

با عبور از رگ های تو شیری می شوند

لبخند می زنی

و فراموش می کنی لباس های چارده سالگیت را

برای دخترت کنار گذاشته ای .

 

لالایی های تازه ام

چه فرق می کند با کدام لهجه درد می کشم

هربار دوست داشتن

مرا یاد شکم های برآمده می اندازد

و فکر می کنم باید به جای عشق

برای دکمه هایم دلیل محکم تری می آوردم

 

زن

زاییده نمی شود

ساخته می شود

و دختری که صدای گریه های عروسک تازه اش

از تمام شریان هایش عبور می کند

چه دیر می فهمد اگر گل های چادر مادرش را

محکم تر بو می کرد

هیچ وقت گم نمی شد

و چه زود یاد می گیرد لالایی های تازه اش را

باید خرج آجرهای خانه اش کند

تا مدادهای رنگی دخترش

سقف ها را با درد کمتری روی دیوارها بکشند

 

می دانم

قرار بود هیچ وقت برای تو لالایی نگویم

تا صبح ها به خاطر پرهای خیس بالش من

به رنگ آسمان شک نکنی

و به آوازهای غمگین پرنده هایی

که هرشب تخم های شکسته می گذارند

 

قرار بود هیچ وقت لالایی نگویم

چیزی نگویم

اما در گلویم آوازهای هزاران پرنده ی مرده گیر کرده است

و زندگی دست هایش را

هر شب دور گردنم قفل می کند و کلیدش را

خانه های کوچک نقاشی های تو قورت می دهند .

گوشواره های مروارید

روزی هزار بار با تو برخورد می کنم

و هر بار، اسمم را کجا شنیده ای؟

و چقدر چهره ام برای تو آشناست!


تقصیر چشم های تو نیست
که در نقطه های کور خانه زندگی می کنم
و تکرار می شوم هر روز
شبیه عطر بهار نارنج، روی میز صبحانه
شبیه خطوط قهوه ای چای، ته فنجان ها
و شبیه زنی در آینه که ابروهایش را برمی دارد و

فکر می کند دنیا در چشم های تو تغییر خواهد کرد


تقصیر چشم های تو نیست، می دانم

این خانه تاریک تر از آن است

که چهره ام را به خاطر بسپاری

و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کند

هر بار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم


حق با توست

پوشیدن پیراهن حریر

و آویختن گوشواره های مروارید
حس شاعرانه نمی خواهد
و می شود آنقدر به نقطه های کور زندگی عادت کرد،
که با عصای سپید کنار هم راه برویم

و با خطوط بریل باهم حرف بزنیم.


 "لیلا کردبچه"