مرا تو از
هرچه هست عزیزم!
آفتابِ خوب،
آسودگیهای آینه،
فرزندِ
فهمیدهی قند و غریزهی نور
مرا منزل
گاهی روشن ببخش
مرا منزل
گاهی برای آرامش
من معصومِ
نخستین و
شاعرِ آخرین
آسمانِ توام!
ملایک دو سوی
من گاهی
مدادم را میگیرند
روی شانهی
چپم مینویسند چیزی،
روی شانهی
راستم مینویسند چیزی،
اینان آینهدارانِ
کلمات منند
مرا محبت
آوردهاند
عطر و دوات و
نی و واژه آوردهاند
بیا این
پیاله لبریز است،
تند است و
گَس، طعمِ انگورِ آذری میدهد.
بگو کجا میتوان
آسوده خفت
بخشندهی
بوسههای قرمزِ توت، انار،
حتی شکستهی
آینه بر سنگفرشِ ایوانِ ماه.
بخشندهی
روانها، رویاها، روشناییها
که مرا به
شهرتِ اَبدی آینه رساندهای!
من هرگز
نخواهم شکست
من هرگز حرفی
نخواهم زد، سخنی نخواهم گفت،
فقط میگویم
ندانستید او کیست
که روی
صندلیِ سپید
کنار دستتان
نشسته بود!
من اعتمادِ
عجیبی به خوابهای آینه دارم
راست میگوید
خواهرم
تو بر ارابهی
آفتاب
با اسبانی
روشن از روحِ آسمان خواهی آمد.
اینجا همهی
آبهای روان
مشتاقِ سپیدهدمِ
دریایند
ما تشنهایم!
ساعتِ شما
چند است!؟
باشد، که
زندگی
زندگیست.
امروز در دست
من و
دوش در دست
تو و
فردا ...
مالِ دیگریست،
تنها به یاد
آر که رویاها نمیمیرند.
سفر اینگونه
آغاز میشود
روشنتر از
این تماشا
تنها نوشتن
است که مرگ را
پشتِ دَرِ
اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد!
دستهای تو
همسایگانند
یکی به چپ میرود،
یکی به راست!
تو رویاها را
ورق بزن ای روشن!
رازِ هزار
آینه، "ریرا"!
مردمان در
خوابِ خانه
از آبِ رفته
به جوی ... سخن میگفتند،
همهمهی یک
عده آدمی در کوچه نمیگذاشت
لالاییِ
آرامِ آسمان را آسوده بشنوم ...
اصلا بگذار
این ترانه
همین حوالیِ
بوسه تمام شود!
من خستهام
میخواهم به
عطرِ تشنهی گیسو و گریه نزدیکتر شوم،
کاری اگر
نداری ... برو!
ورنه نزدیکتر
بیا
میخواهم
ببوسمت.
به خدا من
خستهام
خیلی دلم میخواهد
از اینجا
به جانب آن
رهاییِ آرامِ بی دردسر برگردم،
آیا تو قول
میدهی
دوباره من از
شوقِ سادگی ... اشتباه نکنم!؟
اول انگار
نگاهم کرد
اول انگار
ساکت بود
بعد آهسته
گفت:
برایت سنجاقسری
از گیسوی رود وُ
خوابِ خاطره
آوردهام.
آیا همین
نشانیِ ساده
برای علامتِ
علاقه کافی نیست؟
حالا چمدانت
را بردار
آرام و
پاورچین از پلهها به جانب آسمان بیا،
ما دوباره به
خوابِ دور هفت دریا وُ
هفت رود و
هفت خاطره برمیگردیم.
آنجا تمامِ
پریانِ پردهپوش
در خوابِ نیلبکهای
پُر خاطره ترانه میخوانند،
آنجا خواب هم
هست، اما بلند
دیوار هم
هست، اما کوتاه
فاصله هم
هست، اما نزدیک، نزدیک ...
نزدیکتر بیا
میخواهم
ببوسمت!
و با آن که
میترسم و مضطربم
باز با تو تا
آخرِ دنیا هستم
میآیم کنار
گفتگویی ساده
تمام
رویاهایت را بیدار میکنم
و آهسته زیر
لب میگویم
برایت آب
آوردهام، تشنه نیستی؟
فردا به
احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیشبینی
کرده بودی که باد نمیآید
با این همه ...
دیروز
پی صدائی
ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ
سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!
خستهام ریرا!
میآیی
همسفرم شوی؟
گفتگوی میان
راه بهتر از تماشای باران است
توی راه از
پوزش پروانه سخن میگوئیم
توی راه
خوابهامان را برای بابونههای درّهای دور تعریف میکنیم
باران هم که
بیاید
هی خیس از
خندههای دور از آدمی، میخندیم،
بعد هم به
راهی میرویم
که سهم ترانه
و تبسم است
مشکلی پیش
نمیآید
کاری به کار
ما ندارند ریرا،
نه کِرمِ
شبتاب و نه کژدمِ زرد.
وقتی دستمان
به آسمان برسد
وقتی که بر
آن بلندیِ بنفش بنشینیم
دیگر دست کسی
هم به ما نخواهد رسید
مینشینیم
برای خودمان قصه میگوئیم
تا کبوترانِ
کوهی از دامنهی رویاها به لانه برگردند.
غروب است
با آن که میترسم
با آن که سخت
مضطربم،
باز با تو تا
آخر دنیا خواهم آمد.
سر به هوا
کودکانِ کامل
اُردیبهشت
راه غریب
گریه را بر عبور آوازِ من بسته بودند
صدایم به
سایهسارِ درّه نمیرسید
تو آن سوتر
از ردیف صنوبران
پای پرچینِ
پسینی شکسته شاید
کتابی از
نشانیِ دوستانمان را ورق میزدی،
زنان کوچه میگویند
به گمانم
تُرا در صفِ صحبت آرزویی دور دیدهاند،
حالا همهی
همسایهها میدانند
من هر غروب،
غروب هر پنجشنبه تا شبِ التماس
به جستجوی
عکسِ کوچکی از تو بالای کارنامهی سالِ آخرت
هی گنجه و
پشت و رویِ خانه را در خواب خاطره میگردم
پس نشانی
تُرا کی در هراسِ گمشدن از دستدادهام ریرا
هنوز که هنوز
است
از گنجهی
قدیمی خانه
بوی عَناب و
اسپند و دیوان خطیِ شاعری خوش
از خواب
شیراز میآید.
نه مگر تو
رفته بودی با نان تازه و تبسم کودکانِ اُردیبهشت بیایی؟!
نه مگر قرار
ما قبول بوسه از دُعای همین مردمان خسته بود ...؟!
نه مگر وعدهی
ما نگفتنِ حتی یکی واژه از آن رازِ پردهپوش ...؟!
پس چرا کلیدِ
خانه را در خوابِ نیامدن گُم کردیم؟!
هی تو ...!
تو از عطر
آلاله ... بیقرار!
تو این رسم
رویا و گریه را
از که، از
کدام کتاب، از کدام کوچه آموختهای؟
کجا بودهای
این همه سال و ماه
چه میکردهای
که هیچ خط و خبری حتی
از خوابِ
دریا هم نبود ... ها؟!
ببین!
خانه هنوز
همان خانه است
هیچ اتفاق
خاصی رُخ نداده است:
یک پالتوی
کهنه، چتری شکسته
دو سه سنجاقِ
نقرهای
کتابخانهی
کوچکِ شعر و سوال و سکوت
و شیشهْ عطری
آشنا
که بوی
سالهای دورِ دریا میدهد هنوز.
غریب آمدی و
آشنا رفتی!
اما من که
خوب میشناسَمَت ریرا!
من بارها ...،
تُرا بارها
در انتهای رویایی غریب دیده بودم
تُرا در
خانه، در خوابِ آب، در خیابان
در انعکاسِ
رُخسارِ دختران ماه،
در صفِ
خاموشِ مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
سایهسارِ مهآلود
آسمان ...
چه احترام
غریبی دارد این خواب، این خاطره، این هم دیده که دریا ... ریرا!
تمامِ این
سالها همیشه کسی از من سراغِ تُرا میگرفت
تو نشانیِ من
بودی و من نشانیِ تو.
گفتی بنویس
من شمال زاده
شدم
اما تمامِ
دریاهای جنوب را من گریستهام.
راهِ دورِ
تهران آیا
همیشه از
ترانه و آوازِ ما تهی خواهد ماند؟!
حوصله کن ریرا،
خواهیم رفت.
اما خاطرت
باشد
همیشه این
تویی که میروی
همیشه این
منم که میمانم ...
مأوای ما گلبرگ کوچکی ست
بازمانده از باغی دور
با هزار زمستان دیوانه اش در پی
و سهم ستاره از آفتاب
تنها تبسم پنهانی ست
که در انعکاس تکلم شب جاری ست.
خدایا از آن پرندهی کوچک سبز اگر خبر داری
بهار امسال را پر از سلام و ترانه کن.