بگذار من برایت چای بریزم
آیا گفتم که تو را من دوست دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم
زیرا که تو آمده ای ...
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...
بگذار پارهای از سخن صندلیها را
آن دم که به تو خوشامد میگویند، برگردان کنم ...
بگذار آنچه را که از ذهن فنجانها میگذرد
آنگاه که در فکر لبان تواند ...
و آنچه را که از خاطر قاشقها و شکردان میگذرد، بازگو کنم ...
بگذار تو را چون حرف تازهای
بر ابجد بیفزایم...
خوشت آمد از چای؟
کمی شیر نمیخواهی؟
و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا میکنی؟
اما من
رخسار تو را
بی هیچ قندی
دوست دارم ...
نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته
و با خاطره ی قطارهای درگذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگ های دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه
تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب... یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه های کسوف و خسوف قیاس کنم
بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیش گویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان
بگذار ترجمه ی خوشامد گویی صندلی هایی باشم
که تو رویشان
می نشینی
فکر فنجان
هایی را کشف کنم
که در معاشقه
ی قاشق و شکر
به لبان تو
فکر می کنند
بگذار حروف
جدیدی به تو اضافه کنم
اضافه کنم به
الفبا
بگذار خودم
را سرزنش کنم
و میان تمدن
و وحشیگری
به عشق برسم
چای خوشمزه
بود؟
با کمی شیر
چطوری؟
مثل همیشه
باکمی شکر موافقی؟
اما من چهره
ات را بدون شکر ترجیح می دهم
هزارمین بار است که می گویم
دوستت دارم
چطور چیزی را
که قابل تفسیر نیست
تفسیر کنم؟
مساحت غمم را
چطور اندازه بگیرم؟
غمی که هر
روز مثل کودکی بزرگتر و زیبا تر می شود
بگذار با همه
کلمات آشنا و نا آشنا بگویم
دوستت دارم
که تو رویشان
می نشینی
فکر فنجان
هایی را کشف کنم
که در معاشقه
ی قاشق و شکر
به لبان تو
فکر می کنند
بگذار حروف
جدیدی به تو اضافه کنم
اضافه کنم به
الفبا
بگذار خودم
را سرزنش کنم
و میان تمدن
و وحشیگری
به عشق برسم
چای خوشمزه
بود؟
با کمی شیر
چطوری؟
مثل همیشه
باکمی شکر موافقی؟
اما من چهره
ات را بدون شکر ترجیح می دهم
هزارمین بار است که می گویم
دوستت دارم
چطور چیزی را
که قابل تفسیر نیست
تفسیر کنم؟
مساحت غمم را
چطور اندازه بگیرم؟
غمی که هر
روز مثل کودکی بزرگتر و زیبا تر می شود
بگذار با همه
کلمات آشنا و نا آشنا بگویم
دوستت دارم
چیز هایی
را کشف کنم هم وزن دل عاشقم
که زنده به
دیدن توست
واژه هایی
بیابم که تنهایی تو را و مرا بیان کند
با کلماتی
دیگر صدایت کنم
با همه حرف
های ندا
شاید در این صدا زدن از دهانم متولد شوی
دولت عشقی به پا کنم
که ملکه اش تو باشی
و من
بزرگترین عاشق تاریخ
بگذار رهبر
انقلابی باشم
که سلطه ی
چشمهایت
در جهان به
پا کند
با عشق، چهره ی تمدن را تغییر دهم
تو تمدنی...
تو میراثی هستی که هزاران سال در دل زمین شکل می گیرد
دوستت دارم
چطور ثابت کنم که حضور تو در جهان مثل حضور آب و درختان است؟
تو گل
آفتابگردانی
نخلستان
و
ترانه ای که از تاریکی دل به دریا زده
وقتی کلمات
ناتوانند بگذار تو را باسکوت بگویم...
و وقتی کلام ماجرایی ست که در آن گرفتار شده ا
شعر تبدیل به
ظرفی سنگی می شود
آنچه میان
ماست
میان مژه های
چشمم و چشمت
بگذار به رمز
بگویم...
اگر به نور
ماه ایمان نداری
بگذار به
صاعقه متشبث شوم
یا به بارش
باران
بگذار به
دریا نشانی چشمهایت را بگویم
اگر دعوت مرا
برای سفر می پذیری
چرا دوستت دارم؟
هیچ قایقی به
یاد نمی آورد
که آب
چطور در آغوشش گرفته
و گرداب چطور برهنه
اش کرده
چرا دوستت دارم؟
از گلوله نمی
پرسند
از کجا آمده
معذرت هم نمی
خواهد
از من نپرس
چرا
دوستت دارم
نه من می
دانم
نه تو...
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
دوستت دارم
می خواهم تو را به زمان
به حال و هوایم پیوند دهم
ستاره ای در مدارم!
می خواهم شکل واژه ها شوی
و سپیدی کاغذ
هر کتابی که چاپ می کنم
مردم که بخوانند
تو چون گلی در آن باشی
شکل دهانم
حرف که می زنم
مردم تو را شناور در صدایم ببینند
شکل دستانم
به میز که تکیه می کنم
ترا میان دستانم خواب ببینند
پروانه ای در دستان کودکی!
من عاشق حرفه ایم
شغلم عشق تو
عشق چرخان روی پوستم
تو زیر پوستم
من خیابان های شسته از باران بر دوش به جستجوی تو
چرا به من و باران ایست می دهی؟
وقتی می دانی
همه زندگیام با تو
در ریزش باران خلاصه شده
وقتی می دانی
تنها کتابی که پس از تو می خوانم
کتاب باران است
ممنونم
که به مدرسه راهم دادی
ممنونم
که الفبای عشق را به من آموختی
ممنونم
که پذیرفتی عشقم باشی
زمان در چمدان توست وقتی به سفر می روی...