شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

شب شعر

ادبیات - شعر شعر نو - دیوان اشعار شاعران

نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم

دوستت دارم

نمی خواهم تو را به خاطرات دور پیوند دهم

به حافظه قطار های مسافری

تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز

بر رگهای دستانم سفر می کند

تو آخرین قطار من

من آخرین ایستگاه تو

 

دوستت دارم

نمی خواهم تو را به آب پیوند دهم

یا به باد

به تاریخ های هجری و میلادی

 به جذر و مد دریا

ساعات کسوف و خسوف

و مهم نیست ایستگاه های هواشناسی

یا خطوط فنجان های قهوه چه می گویند

چشمان تو به تنهایی پیامبر گونه منند

مسئول شادی جهان !

بزرگترین‌ گناه‌ من‌

بزرگترین‌ گناه‌ من‌
ـ ای‌ شاهزاده‌ی‌ دریا چشم!ـ
دوست‌ داشتن کودکانه‌ی‌ تو بود!
(کودکان عاشقان‌ بزرگند...)

نخستین‌ (و نه‌ آخرین!) اشتباه‌ من‌
زندگی‌ کولی‌ وارم‌ بود!
آماده‌ بودنم‌
برای‌ حیرت‌ از عبورِ ساده‌ی‌ شب‌ و روز
و برای‌ هزار پاره‌ شدن‌
در راه‌ِ هر زنی‌ که‌ دوستش‌ می‌داشتم!
تا از آن‌ پاره‌ها شهری‌ بسازد
و آنگاه‌
ترکم‌ کند!

لغزش‌ من‌ دیدن‌ کودکانه‌ی‌ جهان‌ بود!
اشتباهم،
بیرون‌ کشیدن‌ عشق‌ از سیاهی‌ به‌ سوی‌ نور
و گشودن آغوشم‌
هم‌چون‌ دریچه‌های‌ دِیر
به‌ روی‌ تمام عاشقان!

 

موهایت دفتر خاطرات ماست

هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد.

تو آخرین سرزمینیتو آخرین سرزمینی

تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی !
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می کند !
و میهن های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن های والت دیسنی
و یا پلیسی اند
مثل نگاشته های آگاتا کریستی.
تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر،
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته ام
پیش از هجوم تاتار !
*
تو واپسین شکوفه ای هستی که بوییده ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده ام
پیش از کتاب‌سوزان،
آخرین واژه ای که نوشته ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته ام
پیش از انقضای زنانگی !
واژه ای هستی که با ذره بین ها
در لغت نامه ها به دنبالش می گردم

می خواهم تو را به نام بخوانم

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم

و مشتاق حرف حرف نام تو باشم

مثل کودکی که مشتاق تکه ای حلواست

مدت هاست نامت

بر روی نامه هام نیست

از گرمی آن گرم نمی شوم

اما امروز در هجوم اسفند

پنجره‌ها در محاصره

می خواهم تو را به نام بخوانم

آتش کوچکی روشن کنم

چیزی بپوشم

و تو را ای ردای بافته از گل پرتقال

و شکوفه‌های شب بو احضار کنم

 

نمیتوانم نامت را در دهانم

و تو را در درونم پنهان کنم

گل با بوی خود چه میکند؟

گندم زار با خوشه؟

با تو سر به کجا گذارم؟

کجا پنهانت کنم؟

وقتی مردم تو را

در حرکت دستهام

موسیقی صدام

توازن گام هایم می بینند

تو که قطره بارانی بر پیرهنم

دکمه طلایی برآستینم

کتاب کوچکی در دستانم

و زخم کهنه ای بر گوشه لبم

با این همه فکر میکنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

 

مردم از عطر لباسم می فهمند

معشوق من تویی

از عطر تنم می فهمند

با من بوده ای

از بازوی به خواب رفته ام می فهمند که زیر سر تو بوده

دیگر نمی توانم پنهانت کنم

از درخشش نوشته هام می فهمند به تو می نویسم

از شادی قدم هایم، شوق دیدن تو را

از انبوه گل بر لبم بوسهٔ تو را

چه طور می خواهی قصهٔ عاشقانه مان را

از حافظهٔ گنجشکان پاک کنی؟

و قانع شان کنی که خاطرات شان را منتشر نکنند؟