و امید بخش
چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا
زمانی که زیباترین ترانه ها را میخواند
اما امید برایم بس نیست
دیگر نمیخواهم گوش دهم
می خواهم خود نغمه سر دهم ...
خود را زیبا کن
بر موهایت اطلسی بزن
آن را که در نامه فرستاده بودم
و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن
امروز ، نه ملال نه اندوه
امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد
چونان پرچم انقلاب
در میان اخبار مرگ و پیروزی
در زندان
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم
چه زیباست اندیشیدن به تو
به دستانت روی پارچه آبی
به موهایت نرم و ابریشم گون
چون خاک دلدادهام استانبول...
شوق دوست داشتنت
چون من دیگری در درونم...
عطر برگهای شمعدانی بر سرانگشتانم
آرامشی آفتابی
و نیاز تن
چون تاریکی ژرف و گرم
شکافته با خطوط سرخ و روشن...
چه زیباست اندیشیدن به تو
نوشتن در باره تو
به پشت خوابیدن در زندان و به خاطر آوردن تو؛
آنچه را که آن روز در آنجا گفتی
نه خود واژه هایت
بلکه عطر دنیای آن روزهایت ...
چه زیباست اندیشیدن به تو
باید از چوب
_ جعبه ای
_ حلقه ای
چیزی برایت بسازم
و سه متر ابریشم نرم برایت ببافم
آنگاه بالا بپرم
از میله های پنجره آویزان شوم
و آنچه را که برایت مینویسم
به آبی زلال آزادی فریاد زنم...
چه زیباست اندیشیدن به تو
در میان اخبار مرگ و پیروزی
زمانی که از مرز چهل سالگی میگذرم ...
و من چه تابانم با دیدار تو
بعد از قرن ها که در میان اعصار و زنان
گم شده بودی ...
نخستین دیدار ما، در روزگاران گذشته بود
ما در آن روزگاران، ساده بودیم
و دامنکشان عزت،
و بر دروازه قاره های دشمنی
گذرنامه سفر گدایی نمی کردیم
هان اینک ما دوباره یکدیگر را دیدار می کنیم
بیرون زمان و مکان.
در تو خیره می شوم،
چشمانت چون مرکب چینی سیاه است
الفبایم را در آن ها فرو می برم،
و برای تو این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم
و شب فریاد می زند: "به او بگو".