...
باورش
کمی سخت است، می دانم
اما
بارها به ماه گفته ام طوری بتابد
که
بغض راه گلوی پنجره ای را نبندد
مخصوصا
اگر باد
با
خاطره ی بلند پیراهن زنی وزیده باشد
بارها
گفته ام این شهر بهار ندارد
باغ
ندارد
بهار
نارنج ندارد
و
آدم اگر دلش بگیرد
دردش
را به کدام پنجره بگوید
که
دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود؟
باورش
کمی سخت است
اما
باور کن پدرانمان هم
تمام
شب های مهتابی عاشق بوده اند
وقتی
به دود سیگارشان خیره می شدند و
باد
در پیراهن بلند زنی می وزید
که
بهار نارنج می چید و
به
مردی که _ فرض کن _
برای
تماشای بهار آمده،
لبخند
می زد.
باورش
کمی سخت است، می دانم
اما
بارها به ماه گفته ام طوری بتابد
که
بغض راه گلوی پنجره ای را نبندد
مخصوصا
اگر باد
با
خاطره ی بلند پیراهن زنی وزیده باشد
بارها
گفته ام این شهر بهار ندارد
باغ
ندارد
بهار
نارنج ندارد
و
آدم اگر دلش بگیرد
دردش
را به کدام پنجره بگوید
که
دهانش پیش هر غریبه ای باز نشود؟
"لیلا
کردبچه"