-
خسته بر شنزار سینه ات...
سهشنبه 15 تیر 1395 14:10
خسته بر شنزار سینه ات، خم می شوم این کودک از زمان تولد تاکنون، نخو ابیده است!
-
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
سهشنبه 15 تیر 1395 14:09
پیش از تو زنی استثنائی را می جستم که مرا به عصر روشنگری ببرد. و آنگاه که ترا شناختم... آئینم به تمامت خویش رسید و دانشم به کمال دست یافت! مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم نه در برابر زنی که شیفته ام می کند نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند... بی طرفی هرگز وجود ندارد بین...
-
عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
سهشنبه 15 تیر 1395 14:08
شعرهایی که از عشق می سرایم بافته ی سرانگشتان توست و مینیاتورهای زنانگی ات. اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند ترا سپاس گفتند... همه ی گل هایم ثمره ی باغ های توست و هر می که بنوشم من از عطای تاکستان توست و همه ی انگشتری هایم از معادن طلای توست... و همه ی آثار شعریم امضای ترا پشت جلد دارد! ای قامتت بلندتر از...
-
از رفتن بمان!
سهشنبه 15 تیر 1395 14:07
دوستم داشته باش از رفتن بمان! دستت را به من بده، که در امتداد دستانت بندری است برای آرامش!
-
رفاقت با تو
سهشنبه 15 تیر 1395 14:07
رفاقت با تو رفاقت با بادبادکی کاغذیست ! رفاقت با باد دریا و سرگیجه ... با تو هرگز حس نکرده ام، با چیزی ثابت مواجه ام ! از ابری به ابر دیگر غلتیده ام، چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا !
-
حماسهی اندوه
سهشنبه 15 تیر 1395 14:06
عشقت اندوه را به من آموخت و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد ! زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد ! عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من ! به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم، دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم ! عشقت به من...
-
در بندر آبی چشمانت
سهشنبه 15 تیر 1395 14:06
در بندر آبی چشمانت باران رنگ های آهنگین دارد خورشید و بادبان های خیره کننده سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند. در بندر آبی چشمانت پنجره ای گشوده به دریا و پرنده هایی در دوردست به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده. در بندر آبی چشمانت برف در تابستان می آید. کشتی هایی با بار فیروزه که دریا را در خود غرقه می سازند بی...
-
بگذار بی تو راه بروم
سهشنبه 15 تیر 1395 14:05
خنجرت را از سینه ام بیرون بکش! بگذار زندگی کنم! عطرت را از پوست تنم بگیر! بگذار زندگی کنم! بگذار زنی را بشناسم که نامت را از خاطرم پاک کند و کلافِ حلقه شده ی گیست را از دور گلویم بگشاید! بگذار بی تو راه برومُ بی تو بر صندلی ها بنشینم... در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!
-
روزی که تو را دیدم
سهشنبه 15 تیر 1395 14:04
روزی که تو را دیدم نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم چونان اسب عربی ، بوی باران تو را پیش از باریدن، بو کشیدم و آهنگ صدایت را پیش از آن که حرف زده باشی، شنیدم و گیسوانت را پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم
-
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد
سهشنبه 15 تیر 1395 14:04
وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد و مرا ... عشق زمستانی ات را به یاد می آورم آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم
-
اقتباسی از چشمهای تو!
سهشنبه 15 تیر 1395 14:03
مشکلِ اصلیِ من با نقد و نقادی این است: هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشتهام گفتهاند: اقتباسیست از چشمهای تو!
-
حلقههای زلفِ تو
سهشنبه 15 تیر 1395 14:03
بیش از این نمیتوانم در حلقههای زلفِ تو گم شوم سالهاست که روزنامهها مرا مفقود خواندهاند و تا اطلاعِ ثانوی مفقود خواهم ماند
-
در تاریخ من ... چه می گذرد؟
سهشنبه 15 تیر 1395 14:03
در تاریخ من ... و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟ که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم گیسو بلندتر شد ...! در شگفت ازین احساس در هر بامدادم که هر چه می بینم بدل به شعر می شود ... و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ... و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز - بدل به شعر می شود ... در حالت عشق ، قهوه جوش...
-
آنگاه که معشوقهام شدی
سهشنبه 15 تیر 1395 14:01
پیش از آنکه معشوقهام شوی هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان هر کدام تقویمهایی داشتند برای حسابِ روزها و شبان و آنگاه که معشوقهام شدی مردمان زمان را چنین میخوانند: هزارهی پیش از چشمهای تو یا هزارهی بعد از آن.
-
تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند
سهشنبه 15 تیر 1395 14:00
در ژنو از ساعتهایشان به شگفت نمی آمدم - هرچند از الماس گران بودند - و از شعاری که میگفت: ما زمان را میسازیم. دلبرم! ساعت سازان چه میدانند این تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند و طرحِ زمان را میریزند. پس از آنکه دلبرم شدی مردم میگفتند: سال هزار پیش از چشمانش و قرن دهم بعد از چشمانش. مهم نیست بدانم ساعت چند است؛ در...
-
شیرینترین واژه
سهشنبه 15 تیر 1395 13:58
بانوی من! در دفتر شعرهایم که برگ برگش در شعله می سوزد هزاران واژه به رقص درآمده اند یکی در جامه ای زرد یکی در جامه ای سرخ من در دنیا تنها و بی کس نیستم خانواده من ...دسته ای از کلماتند من شاعر عشقی در به درم شاعری که همه مهتابی ها و همه زیبارویان می شناسندش من تعابیری در باره عشق دارم که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده...
-
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم (3)
سهشنبه 15 تیر 1395 13:58
بانوی من ! دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم ! در عصری مهربانتر و شاعرانهتر ! عصری که عطرِ کتاب ، عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد ! دلم میخواست تو را در عصر شمع دوست میداشتم ! در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی و نامههای نوشته شده با پر و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !...
-
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم (1)
سهشنبه 15 تیر 1395 13:57
نه معماری بلند آوازه ام، نه پیکر تراشی از عصر رنسانس، نه آشنای دیرینه مرمر! اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام با ظرافت خط کوفی! نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم در چاپ های تازه و در علامت گذاری حروف! عادت ندارم از کتاب...
-
دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستت میداشتم (2)
سهشنبه 15 تیر 1395 13:56
بانوی من ! رسواییِ قشنگ ! با تو خوشبو میشوم ! تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم امضای من پای تو باشد ! تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی ! مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم : دوستت میدارم ، دوستت میدارم ، دوستت میدارم... مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟ مگر میتوانم با...
-
چشمانت کارناوال آتش بازیست
سهشنبه 15 تیر 1395 13:54
چشمانت کارناوال آتش بازیست ! یک روز در هر سال برای تماشایش می روم و باقی روزهایم را وقف خاموش کردن آتشی می کنم که زیر پوستم شعله می کشد !
-
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست
سهشنبه 15 تیر 1395 13:54
چشمانت آخرین ساحل از بنفشههاست و بادها مرا دریدند و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد اما قصیدهها غرقم کردند گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند ولی زنها قسمتم کردند! آری محبوب من: شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود و راضی شود که با من همراه شود... و مرا با بارانهای مهربانی بشوید عجیب است که در این زمان شعرا...
-
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا ماندهاست
سهشنبه 15 تیر 1395 13:53
چشمانت آخرین چیزی است که از میراث عشق به جا مانده است آخرین چیزی است که از نامههای عاشقانه باقی است و دستانت... آخرین ِ دفترهای حریری است... بر رویشان... شیرینترین سخنی که نزد من است ثبت شده مرا عشق پرورده است، مانند لوح توتیا و محو نشدم... در حالی که شعر باخنجرش طعنه میزند مرا، رها کنم تا که توبه کنم دوستت...
-
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند
سهشنبه 15 تیر 1395 13:52
چشمانت آخرین قایقهایی است که عزم سفر دارند آیا جایی هست؟ که من از پرسه زدن در ایستگاههای جنون خستهام و به جایی نرسیدم چشمانت آخرین فرصتهای از دست رفتهاند با چه کسی خواهند گریخت و من... به گریز میاندیشم... چشمانت آخرین چیزی است که از گنجشکان جنوب مانده چشمانت آخرین چیزی است که از ستارگان آسمان به جا مانده آخرین...
-
بیش از این وابستهام نکن!
سهشنبه 15 تیر 1395 13:50
پزشک توصیه کرده است بیش از پنج دقیقه لبانم را در لبانت رها نکنم و بیش از یک دقیقه خود را در معرضِ آفتابِ داغِ سینهات قرار ندهم پس لطفن بیش از این دیگر وابستهام نکن!
-
برف نگرانم نمیکند
سهشنبه 15 تیر 1395 13:49
برف نگرانم نمیکند حصار یخ رنجم نمیدهد زیرا پایداری میکنم گاهی با شعر و گاهی با عشق... که برای گرم شدن وسیلهی دیگری نیست جز آنکه
-
باران که میزند به پنجره...
سهشنبه 15 تیر 1395 13:48
باران که میزند به پنجره، جای خالیاَت بزرگتر میشود ! وقتی مِه بر شیشهها مینشیندُ بوران شبیخون میزَند، هنگامی که گُنجشکها برای بیرون کشیدنِ ماشینم از دلِ برف سَر میرسند، حرارتِ دستانِ کوچکِ تو را به یاد میآورم وَ سیگارهایی را که با هم کشیدهایم، نصف تو، نصف من ... مثلِ سربازهای...
-
باران یعنی تو بر میگردی
سهشنبه 15 تیر 1395 13:47
دوباره باران گرفت باران معشوقهی من است به پیش بازش در مهتابی میایستم میگذارم صورتم را و لباسهایم را بشوید اسفنج وار باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد! باران یعنی قرارهای خیس باران یعنی تو برمیگردی شعر بر میگردد پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست پاییز یعنی مو و لبان تو دستکش ها و بارانی تو و...
-
این گونه مرا به زور میبوسی
سهشنبه 15 تیر 1395 13:46
این گونه مرا به زور میبوسی گلِ انار تابِ آن را ندارد مرا مبوس اگر لبانم آب شود، چه خواهی کرد؟ ...................... می ترسم، آن را که دوست میدارم بگویم: دوستت دارم چرا که شراب چون از ساغر ریخته شود اندکی از آن کاسته می شود.
-
آرزو می کردم...
سهشنبه 15 تیر 1395 13:45
آرزو می کردم تو را در روزگاری دیگر می دیدم در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند پریان دریایی شاعران کودکان و یا دیوانگان آرزو می کردم که تو از آن من بودی در روزگاری که بر گل ستم نبود بر شعر بر نی و بر لطافت زنان اما افسوس دیر رسیده ایم ما گل عشق را می کاویم در روزگاری که عشق را نمی شناسد!
-
چه می شد اگر خدا ...
سهشنبه 15 تیر 1395 13:44
چه می شد اگر خدا، آن که خورشید را چون سیب درخشانی در میانهی آسمان جا داد، آن که رودخانه ها را به رقص در آورد، و کوه ها را بر افراشت، چه می شد اگر او، حتی به شوخی مرا و تو را عوض می کرد مرا کمتر شیفته تو را زیبا کمتر