-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 6
دوشنبه 14 تیر 1395 23:43
آیدا، نازنین ترین چیز من، از ماده و روح! چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛...
-
آیدا در آینه چه گونه خلق شد
دوشنبه 14 تیر 1395 23:42
شبی پیش شاملو در خانهی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانهی آنها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد....
-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 5
دوشنبه 14 تیر 1395 23:42
آیدا، امید و شیشه ی عمرم ! با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم ....
-
برای زیستن دو قلب لازم است
دوشنبه 14 تیر 1395 23:41
برای زیستن دو قلب لازم است قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند قلبی که هدیه کند قلبی که بپذیرد قلبی که بگوید قلبی که جواب بگوید قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم تا انسان را در کنار خود حس کنم دریاهای چشم تو خشکیدنی است من چشمه یی زاینده می خواهم پستان هایت ستاره های کوچک است آن سوی ستاره من انسانی...
-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 4
دوشنبه 14 تیر 1395 23:40
آیدای خودم، آیدای احمد. شریک سرنوشت و رفیق راه من! به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی. - سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می...
-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 3
دوشنبه 14 تیر 1395 23:40
آیدای خوب من! روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می کنم که شعر، دوباره در من جوانه می زند. به بهار می مانی که چون می آید، درخت خشکیده شکوفه می کند. برای فردای مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین کمان دوردستی که خانه ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می بوسند و در وجود یکدیگر آب می شوند...
-
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم
دوشنبه 14 تیر 1395 23:39
آیداى خوب نازنینم! مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام. زندگى مجال نمى دهد: غم نان! با وجود این، خودت بهتر مى دانى: نفسى که مى کشم تو هستى؛ خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز. و این، ضعف من نیست: قدرت تو است. (٢٣ شهریور ٤٣)
-
این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند
دوشنبه 14 تیر 1395 23:38
پرپرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ی ماهتاب پارو می کشند خوشا رها کردن و رفتن خوابی دیگر به مردابی دیگر خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر خوشا پر کشیدن خوشا رهایی خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی! آه! این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند.
-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 2
دوشنبه 14 تیر 1395 23:38
آیدا؛ بگذار بی مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم: که من در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت ها، آتش و شور و حرارت آن را می خواهم ...! بیش از هر چیز، شوق و شورش را می پسندم؛ و بیش از هر چیز، بی تابی ها و بی قراری هایش را طالبم ... سکوت تو، شعر را در روح من می خشکاند ! شعر، زندگی من است. حرف های تو مایه های اصلی...
-
مرا تو بی سببی نیستی
دوشنبه 14 تیر 1395 23:37
مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلتِ کدام قصیده ای ای غزل؟ ستاره باران ِکدام سلامی به آفتاب از دریچه ی تاریک؟ کلام از نگاه تو شکل می بندد خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی! پس ِ پشت ِمردمکان ات فریاد کدام زندانی ست که آزادی را به لبان برآماسیده گل سرخی پرتاب می کند؟ ورنه این ستاره بازی حاشا چیزی بدهکار آفتاب نیست....
-
عاشقانه
دوشنبه 14 تیر 1395 23:36
آنکه میگوید دوستت می دارم خُنیاگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان ِ سخن بود هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ای کاش زبان ِ سخن بود آنکه میگوید دوستت می دارم دل اندُهگین شبی ست که مهتابش را می جوید ای کاش عشق را زبان ِ سخن بود هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست...
-
دلتنگی
دوشنبه 14 تیر 1395 23:35
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی : نام کوچکی تا به مهر آوازش میدادی، همچون مرگ که نام کوچکِ زندگیست . ...
-
ترانهی کوچک
دوشنبه 14 تیر 1395 23:35
تو کجایی؟ در گسترهی بیمرزِ این جهان تو کجایی؟ -من در دوردستترین جای جهان ایستادهام: کنارِ تو. -تو کجایی؟ در گسترهی ناپاکِ این جهان تو کجایی؟ -من در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام: بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید برای تو.
-
فریاد زندگی
دوشنبه 14 تیر 1395 23:34
هیچ کجا، هیچ زمان، فریاد زندگی بی جواب نبوده است. قلب خوب تو جواب فریاد من است...
-
در لحظه
دوشنبه 14 تیر 1395 23:34
به تو دست می سایم و جهان را در می یابم به تو می اندیشم و زمان را لمس می کنم معلق و بی انتها عریان. می وزم، می بارم، می تابم آسمانم ستارگان و زمین و گندم عطر آگینی که دانه می بندد رقصان در جان سبز خویش. از تو عبور می کنم چنان که تندری از شب.- می درخشم و فرو می ریزم.
-
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
دوشنبه 14 تیر 1395 23:33
نه در خیال، که رویاروی میبینم سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد . خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است … □ خانهیی آرام و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛ چرا که هر ترانه فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو نطفه بسته است ... میزی...
-
امید روشن
دوشنبه 14 تیر 1395 23:32
شب که جوی نقره مهتاب بیکران دشت را دریاچه می سازد من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد شب که آوایی نمی آید از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد شب که می خواند کسی نومید من ز راه دور دارم چشم با لب سوزان خورشیدی که بام خانه همسایه را گرم می بوسد شب که می ماسد غمی در...
-
نخستین نگاه تو
دوشنبه 14 تیر 1395 23:31
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد در من زندانیِ ستمگری بود که به آوازِ زنجیر-اش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ...
-
نامه های احمد شاملو به آیدا - 1
دوشنبه 14 تیر 1395 23:31
آیدا نازنین خوب خودم! ساعت چهار یا چهار و نیم است. هوا دارد شیری رنگ میشود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاری های فوق العاده ای که دارم نمی توانم بخوابم. باید «کار» کنم. کاری که متاسفانه برای خوشبختی من و تو نیست. برای آن است که دیگر ـ به قول خودت ـ چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند. اما … بگذار باشد. اینها هم تمام...
-
چشم های تو سرچشمه دریاهاست
دوشنبه 14 تیر 1395 23:30
در تاریکی چشمانت را جستم در تاریکی چشمانت را یافتم و شبم پر ستاره شد تو را صدا کردم در تاریکی ِ شب ها دلم صدایت کرد و تو با طنین صدایم به سویم آمدی با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی برای چشم هایم با چشم هایت برای لب هایم با لب هایت برای تنم با تنت آواز خواندی من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم با تنت انس گرفتم چیزی در...
-
مرا فریاد کن
دوشنبه 14 تیر 1395 23:28
قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن ...
-
همهی جهان
دوشنبه 14 تیر 1395 23:27
و من همهی جهان را در پیراهنِ گرم تو خلاصه میکنم ! "احمد شاملو"
-
شاخه جدامانده
دوشنبه 14 تیر 1395 23:27
تنها هنگامی که خاطره ات را می بوسم درمی یابم دیری است که مرده ام چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم از پیشانی خاطره ی تو ای یار ای شاخه ی جدامانده ی من...
-
از مرگ...
دوشنبه 14 تیر 1395 23:26
هرگز از مرگ نهراسیدهام اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود. هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست که مزدِ گورکن از بهای آزادیِ آدمی افزون باشد. □ جُستن یافتن و آنگاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش بارویی پیافکندن ــ اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
-
رستاخیز
دوشنبه 14 تیر 1395 23:25
من تمامی ِ مردگان بودم : مرده ی پرندگانی که می خوانند و خاموش اند، مرده ی زیبا ترین جانوران بر خاک و در آب مرده ی آدمیان همه از بد و خوب .. . من آنجا بودم در گذشته بی سرود . با من رازی نبود نه تبسمی نه حسرتی . به مهر مرا بی گاه در خواب دیدی و با تو بیدار شدم ...
-
تنهایی یک درختم
دوشنبه 14 تیر 1395 23:24
تنهایی ِ یک درختم و جز اینام هنری نیست که آشیان تو باشم!
-
... من سخن گفتم
دوشنبه 14 تیر 1395 23:23
چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر از فرا سوی هفته ها به گوش آمد، با برف کهنه که می رفت از مرگ من سخن گفتم. و چندان که قافله در رسید و بار افکند و به هر کجا بر دشت از گیلاس بنان آتشی عطر افشان بر افروخت، با آتشدان باغ از مرگ من سخن گفتم. ... چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر از فرا سوی هفته ها به گوش آمد، با برف کهنه که می...
-
غم نان اگر بگذارد...
دوشنبه 14 تیر 1395 23:21
از دستهای گرم تو کودکان توامان آغوش خویش سخن ها می توانم گفت غم نان اگر بگذارد . نغمه در نغمه درافکنده ای مسیح مادر، ای خورشید ! از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد غم نان اگر بگذارد . *** رنگ ها در رنگ ها دویده، ای مسیح مادر ، ای خورشید ! از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی نا پذیر تو...
-
من و تو انسان را رعایت کردهایم
دوشنبه 14 تیر 1395 23:12
آنگاه که خوشتراشترین تنها را به سکه سیمی توان خرید، مرا - دریغا دریغ - هنگامی که به کیمیای عشق احساس نیاز میافتد همه آن دم است همه آن دم است . قلبم را در مجری کهنهئی پنهان میکنم در اتاقی که دریچهئیش نیست . از مهتابی به کوچه تاریک خم میشوم و به جای همه نومیدان میگریم . آه من حرام شدهام ! با این همه-أی قلب در...
-
هزار معبد به یکی شهر
دوشنبه 14 تیر 1395 23:10
هزار معبد به یکی شهر... بشنو: گو یکی باشد معبد به همه دهر تا من آنجا برم نماز که تو باشی. چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرم ِ ناتوانی خویش: درخت ِ معجزه نیستم تنها یکی درختام نوجی در آبکندی، و جز اینام هنری نیست که آشیان ِ تو باشم، تختت و تابوتت ...