چقدر سرد است
وقتی که نیستی و می خواهمت ....
آغوش تو را می خواهم
وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده ی باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم:
«به کجا باید رفت؟»
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه هستی می داد.
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید:
«در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد»
من که روزی فریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش.
"حمید مصدق"
...
بی تو می رفتم،
می رفتم،
تنها،
تنها...
و
صبوری مرا
کوه
تحسین می کرد...
خواب رویای فراموشی هاست !
خواب را دریابم ،
که در آن دولت ِ خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ِ ناب ِ هم آغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید :
« گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است»
"حمید مصدق"
چقدر سرد است
وقتی که نیستی و می خواهمت ....
آغوش تو را می خواهم
خستهتر از آنم
که لیوانی چای
آرامم کند
آغوش گرم ترا میخواهم
در جنگلی ناشناس
وقتی که آسمان
از لابهلای شاخهها
سرک میکشد
...
خوبم...خوبم...
درست مثل
مزرعه ای که
محصولش را
ملخ ها
خورده اند
دیگر نگران
داس ها نیستم!
تمام شعرهای جهان،
لب های قرمز زنان را سروده اند...
راستش را بخواهی
امروز، پیراهن قرمز یقه هفتی خریده ام
کارناوال جنگ براه خواهد افتاد!
و من،
می یابم ات.
"لیلا رنجبران"